من هیچ وقت نقاش خوبی نبودم . در واقع هیچ وقت بلد نبودم نقاشی بکشم . سر زنگ های هنر و نقاشی دوران مدرسه ، من همیشه به هم کلاسی هایی که بلد بودند چطوری درخت رو عین درخت بکشند یا ماهی رو عین ماهی ، حسودیم می شد . من هیچ وقت بلد نبودم چیزی رو عین خودش بکشم . و هنوز هم نتونستم بفهمم تو سایه روشن روزهای پر شتاب و پر هیاهوی زندگیم ، چطور شد که مداد رنگی های 12 رنگ لیرا تبدیل به رنگ روغن شدند . از کی قلمو دستم گرفتم . از کجا یاد گرفتم میشه با آب مرکب هم نقاشی کشید .کی مداد شمعی و پاستل و گواش دستم داد ... نمی دونم از کی نقاشی کشیدن که نه ، حال کردن با رنگهام شد دلیل خیلی از شب زنده داریهای زندگی . اونقدر عاشق رنگ و قلمو شده بودم که دیگه فرقی بین دیوار اتاقم و ملافه ی سفید رو بالشم و تخته سه لایی های کار دستی خواهر زاده ام و قوری های سفید مامانم و بوم نقاشیم قائل نبودم .ولی هیچ وقتم درخت و ماهی رو بلد نشدم عین خودش بکشم . من فقط بلد بودم دنیای خودمو بکشم و بس . مهم هم نبود که کارامو به کسی نشون بدم یا نه . مهم نبود که کسی خورشید روشن لابه لای درختامو با کلاه یه پسره چوپون اشتباه بگیره ، یا کسی از تو کلاغ سیاه نشسته روبه روی ماه تو نقاشیم ، شعر مثنوی در بیاره . حتی تا دوسال پیش هم هیچی از سبکهای نقاشی دنیا نمی دونستم . اگه یه کسی بر حسب اتفاق نقاشیمو می دید و می پرسید تو چه سبکی کار می کنی ، با خجالت می گفتم من فقط واسه دل خودم نقاشی می کشم و از سبک و این چیزا هم بدبختانه چیزی نمی دونم . در یک کلام من بی سواد بی سواد بودم و می کشیدم ! حتی حالاشم درست نمی دونم کدوم نقاشیم آبستره ست ، هنر انتزاعی چیه ، کارام اکسپرسیونیسم ، کوبیسم ، پست مدرنیسم یا سورئالیسم هستن ؟! ... راستشو بخواین من فقط یه آدم معمولی بودم و هستم که هیچ کدوم از این ایسم ها رو نمی تونم بفهمم و نمی دونم وقتی بهم میگن " عجب آنارشیستی هستی " یا " این حس سورئال کارات خیلی جالبه " دقیقا یعنی چی ؟! ... ولی با همه ی اینا جدیدا یه چیزیو فهمیدم که باعث میشه زیادم از به ظاهر نفهمیدن خودم ناراحت نشم ! آدمایی که خیلی روشن فکر هستن و صد البته خیلی چیز حالیشونه و عمق آگاهی شونه هاشونو خم کرده ، وقتی جلوی هر کدوم از نقاشیهای عزیز من قرار گرفتن ، از جمله هایی تکراری نظیر " بدجوری درگیرش شدم ! " یا " نمی دونم چی بگم . تاثیر عجیبی بر فضا دارند ." یا از همه مهتر و باحال تر " قطعا حس ویرانگری دارند " استفاده می کنند . من موقع شنیدن این جمله ها ی ابلهانه از دهن اونا خیلی خوشحال میشم چون می فهمم که اونا حتی اندازه ی خود منم از نقاشی سر در نمی آرن یا اصولا از هنر . حتی گاهی حس می کنم اونا کور رنگی هم دارند و نمی تونند روحی که در رنگهای نازنین جریان داره ببینند . اونا فقط حرف زدن و کلمات قلمبه سلمبه ی روشن فکرانه از لغت نامه شون در آوردن براشون مهمه که حماقتشونو تکرار می کنه تا به روشن فکر بودنشون تاکید کنند و چاه آگاهی شون عمیق تر نشون داده بشه !
خیلی بده که آدم معمولی باشیم فقط ؟!

Monday, December 26, 2005, posted by Night sweat at 3:56 PM
1 Comments:


At 11:01 AM, Anonymous Anonymous

ولي من نقاشيم خوبه، يعني اگه درست تر بگم «خوب بود» ... 6 سالم بود كه يه مرغ كشيدم، از حفظ. خيلي طبيعي شد. بعد مامان و بابامو كشيدم. اونا هم خيلي طبيعي شدن . مامانم فهميد نقاشيم خوبه. منو گذاشت يه كلاس توي پارك شفق كه نزديك خونمون بود. بعد تا سال سوم دبستان سر همين نقاشي هام كلي جايزه گرفتم. آخر سال سوم مامان رفت و ديگه كسي به نقاشي من اهميت نداد. گهگاه سر كلاسهاي نقاشي مدرسه يك چيزايي مي كشيدم. هنوز هم دفتر تقاشي هامو دارم. هميشه بهترين شيي كه تو دنيا دوست داشتم «مداد رنگي» بوده. يادمه اولين باري كه يه مداد رنگي 24 رنگ خريدم نزديك پرواز كنم .... ولش كن اصلا، پرحرفي كردم ..... هر وقت مي آم اين جا دلم مي خواد درد دل كنم. شرمنده