دو ساعتیه با همه ی خستگی که دارم نمی تونم بخوابم . هر چی گوسفند تو دنیا بود، شمردم و حسابشون از دستم در رفت،
اما خوابم نبرد که نبرد . پا شدم اومدم لب پنجره . پرده رو که کنار زدم دیدم همزادم اومده . خیلی دوسش دارم . خیلی . به خصوص وقتایی که عکسش میوفته تو حوض کوچیک خونه و پولکای ماهیه قرمز کوچولومو نقره ای میکنه . پا شدم و رفتم لب حوض .پیش ماهیه تنهام که وسط اقیانوس بیکران حوض کوچیک خزه بسته ی خونه پادشاهی میکنه و براش تعریف کردم که بالاخره یکشنبه هم اومد و رفت و من موندم و یه عالمه آرامش و حسرت و خوبی و دلتنگی و رنگ زرد و آرامش و آرامش و سه نقطه و لبخند و آرامش و طعم آلبالو و چایی و سیگار ...
که پنجمین برگه ی آزمایشمم بدون هیچ اتفاق تازه ای رفت لای پرونده ی برگه های آزمایش این شیش ماهه اخیرم . که دکتر مهربون و جذابم با سردی تموم به پسره اون آقاهه که فکر کنم سرطان داشت گفت بابات دیگه داره میمیره و کاری نمیشه براش کرد . پسره با التماس گفت یه کاری کنین . آمپولاشو دوباره شروع کنین و دکتر مهربون و جذابم شونه هاشو بالا انداخت و همینجوری که پنجمین برگه ی آزمایش منو نگاه میکرد، گفت آینده تونو به خطر نندازین ،اون آمپولا خیلی گرونن و باباتون نهایتا تا دو سه روز دیگه دووم بیاره و من اشکام از قبل اومده بود . نه به خاطر دکتر مهربون و جذابم ،نه به خاطر اون آقاهه که سرطان داشت و حالا میخواست خلاص بشه از هر چی درده ، نه به خاطر اون پسره که دیگه هیچ کاری نمی تونست بکنه ،برای اینکه باباشو نگه داره ،نه حتی به خاطر اون آمپولا که از بس گرونن آدم ترجیح میده نا امید بشه و بمیره تا آینده ی اطرافیانش به خطر نیوفته . بلکه فقط به خاطر اون آقاهه که وقتی داشت از کنارم پا میشد که بره از مطب بیرون، گفت خدافظ دخترم . لعنت بهش . همینکه رفت، اشکای منم سرازیر شدن . لعنت بهش . قسم میخورم که حالم خوب بود و سرحال بودم و در حالیکه برگه ی آزمایشم تو دستم بود، منتظر بودم تا دکتر جذاب و مهربونم صدام کنه . کلی بهش فحش دادم . ولی بعد پشیمون شدم . آخه اون آقاهه از کجا باید میدونست که من چه آدم مزخرف عقده ایه گهی هستم ! از کجا میدونست که با این خدافظی ساده و اون کلمه ی دخترم، چطوری عقده ی فروخورده ی کهنه ی منو زنده کرده و اشکامو در آورده . بعد هم که به اندازه ی یه ماه شور و هیجانمو با یه سرنگ ونوفر تاخت زدم و دکتر جذاب و مهربونم بهم گفت خوب میشی و من همینکه لبخند زدم گفت جای آمپولاتو گفتم و روشو بر گردوند و ندید که لبخندم چطوری رو لبام ماسید . وقتی که برگشتم خانوم ت بهم گفت چقدر خوشگل شدی بزنم به تخته . این مدت که استراحت کردی حسابی بهت ساخته ها و من تو دلم گفتم زنده باد ونوفر و رنگ جیگریش که بدون استفاده از سرخاب و سفیداب گونه های منو گلگون میکنه ...
ماهیه اومد رو آب از وسط عکس ماه شروع کرد قلپ قلپ آب خوردن . من اینهمه حرف زده بودم و اون اونهمه تشنه شده بود . همون جا ، روی سنگفرشهای یخ حیاط توی مهتاب دراز کشیدم و شروع کردم به شمردن ستاره ها ... لااقل دیگه مجبور نیستم پلکامو ببندم تا قیافه ی دکتر جذاب و مهربونم رو ببینم یا قیافه ی اون آقاهه سرطانیه که شاید حالا دیگه یه ستاره شده بود یا قیافه ی خانوم ت که به جای اینکه بزنه به تخته زد به آهن . یا حتی قیافه ی یه سایه ی مهربون که همش میگه آروم باش ... از اینهمه تصویر حالم داشت بهم میخورد . بوی اکالیپتوس و استخونای یخزده و تنهایه تکراریه ماهی و مهتاب رنگ پریده وصدای جیرجیرکها و شمردن ستاره ها هزار بار بهتر از اینهمه تصویر درهم پشت پلکای تبدارمه .حالا تا مغز استخونامم بوی اکالیپتوس میده حتی دیگه بوی اون دو تا سیگاری که بعد سیگار آخرمون کشیدی هم از سرم پریده .فکر کنم حالا دیگه خوابم ببره ،چندمیش بودم ؟بیست و سه ، بیست چهار ، بیست و...
Monday, October 17, 2005, posted by Night sweat at 4:08 PM
1 Comments:


At 2:30 PM, Anonymous Anonymous

این متن و نوشته 12 اکتبر خصوصیتی داره که قبلا تا جائی که به خاطر دارم 2 بار دیگه در نوشته هات دیدم
این خصوصیت کلید رسیدن به پیروزی
های بزرگ هست
و امیدوارم همیشه پیروز باشی