چند روزيه كه ديگه آه و ناله و غر غر نميكنم . آدم به درد عادت ميكنه . اين موضوع خيلي غمگينم ميكنه . البته نه خيلي زياد . وقتي فكر ميكنم كه تحمل يه كار اجباري براي اينكه نون بخور و نميري در بياري و سقفي بالا سرت باشه خيلي دردناكتره ، ديگه به درد جسمي فكر نميكنم . دوباره ترسهاي گذشته به سراغم اومدن . اين دو هفته رو زير سايه ي ترس زندگي كردم . ترس از اينكه نكنه نتونم به كمال انتزاعي برسم . هميشه تو جنگ و جدال بودم . جنگيدم و بردم . ولي به كمال نرسيدم . بلكه به اين حس رسيدم كه بپذيرم بشري هستم كه حق زيستن دارم و حتما جايز الخطا !
طرح فيلمنامه هامومدتهاست كه ريختم . ولي حقيقت اينه كه نمي تونم بنويسم . دست و دلم به شروع نميره و بيخودي بهوونه ميگيرم . زمان داره منو تو خودش احاطه ميكنه . طرح اوليه نقاشيمو كشيدم اما دست و دلم به رنگ كردنش نميره . به تموم كردن اون تابلوي نيمه تموم دو هفته پيشم حتي ... از اين دل آشوبه ي خون آور سياه و نا اميد كننده در تعجبم !
نميدونم نصفه روز دراز كشيدن زير ميز و تنها به صداي گريه ، زنگ تلفن و صداي گربه ي گرسنه گوش كردن چه دردي ازم دوا كرد . حقش بود همون جا مي موندم تا بپوسم . مث كشتي شكسته اي در اقيانوسي به عمق يك سانت ، اشك ريختم و زمان در حال تغيير و دگرگوني بود. اشكهايم دور و بي تفاوت غليان ميكردن و سر مي خوردند . به خودم گفتم همون جا بمون . خاك و گل هاي رنگ و رو رفته ي قاليچه رو بگير و به صفحه اي خالي تبديلش كن .صدام در نمياد . انگار در درون خفه شدم . يا اگر در بياد و تو هوا جريان پيدا كنه فريادها و اعتراضهاي ديگه اي اونو مي برن به برزخي در سحابي اي دور دست ...
حالا ميخوام دست و پامو جمع كنم و به خودم قوت قلب بدم . گرچه بارها در اين راه شكست خوردم . اگه فقط بتونم اين روزا رو به خوبي پشت سر بزارم . مهم نيست چقدر بد باشه . بزرگترين موفقيتيه كه تا حالا بدست آوردم .
خدايا چقدر نوشتن و كشيدن دست نيافتني شده !
Friday, October 07, 2005, posted by Night sweat at 1:17 PM
1 Comments:


At 11:43 PM, Anonymous Anonymous

khoda kheili bozorge!