قسم می خورم که صداشونو می شنیدم یکیشون میگفت : چنان مرا می بویی انگار که می خواهی تمام وجودم را به درون خود استشمام کنی . و اون یکی در حالیکه بوسه های تند تند و پی در پی و هیجان عشق از نفس انداخته بودش میگفت : جای من درون وجود توست عزیزم . ما از مدتها پیشتر روحهایمان در هم آمیخته بود...
و من در یک عصر دلگیر ابری بدون بارون پاییزی در حالیکه دستام یخ زده بود و داشتم از حسرت عشقبازی گرم اونا می مردم ، نگاشون میکردم و فکر کردم تو تموم دنیا نمی تونم موجوداتی عاشقتر از این دوتا پیدا کنم و هیچ چیزی شاعرانه تر از آمیختگی عاشقانه و صمیمانه ی روح و جسم اونا نیست ...دو تا حلزون عاشق !
راستش این چن روز دائما یه چیزی درونم میگفت چه اطمینانی هست که برای روح شکننده ی ما - من و تو - ابدیتی وجود داشته باشه ؟ شاید این آخرین زندگی من باشه ؟!!!
وقتی « آ » گفت می خوام به « زندگی » برسم ، من به تنها حقیقتی فکر کردم که بتونه لااقل روحم رو از چیزای فانی نجات بده ...!
چرا اینقدر خوابتو می بینم ؟وقتی تو بیداری اینقدر بهم نزدیکی و اینقدر ملموس ؟! همیشه فکر میکردم رویاهام فقط مخصوص چیزای دور از دسترس و خیلی خیلی دوره ...
خوبه که هستیم ؟ خوبه دیگه ...