هشتمین حسی که در خودم کشف کردم حس میلایی که یه حسیه مث چشایی و شنوایی و اینا . منتها این حس فقط در مواقعی که بیمارم و یا به هر دلیل دیگه ای مجبور به پرهیز هستم به شدت فعال میشه . مث حالا .از گلو درد و سرفه دارم خفه میشم ولی یهو هوس بلال میکنم . هوس سیب زمینی سرخ کرده با سس فلفل ! از سرما به خودم میلرزم و دندونام به هم می خوره و همون موقع هوس بستنی شاهتوتی میکنم یا بستنی یخی پرتغالی که تو خود تابستون داغشم نه دلم خواست نه خوردم ! و از همه ی بدتر اینه که با این فین فین و سرفه های وحشتناک و خس خس گلو و صدای دو رگه شدم که هیشکی از یه متری بهم نزدیک نمیشه دلم میخواد همه رو ببوسم . یا نه دوست دارم برم یه مهمونی فامیلی شلوغ که همه هستن . و از دم در همه رو ببوسم تا آخر ! نمیدونم این حس بیرحمانه از کجا میاد سراغم در حالیکه در مواقع عادی نه دلم میخواد مهمونی برم نه دوست دارم با کسی روبوسی کنم نه میل خیلی زیادی واسه خوردن دارم !
میدونم که آخرشم دست به دامن تنها نجات دهنده ام ، پنی سیلین ميشم تا حالم جا بیاد و اتاقمو از شر دستمالهای خیس دماغیم نجات بدم ! حالا تنها چیزی که باعث میشه به شدت به خوب شدن فکر کنم وسوسه ی نوشیدنیه که قرار نیست مثل همیشه باشه و چون میدونم اگه تب و گلو درد داشته باشم اصلا بهم نمی چسبه ، برای اولین بار میخوام با این سرما خوردگیه کوچولوی مزاحم بجنگم و شرشو کم کنم . همش تقصیره اون میزه آهنیه که خانوم ت وقتی داشت از خوشگل شدن و یه کمی چاق شدنم تعریف میکرد بهش کوبید . واقعا چشمای قشنگی دارن ایشون !
دیشب خواب میخائیل بولگاكف رو دیدم . رو سر اون بارون میومد و رو سر من نه . یه چتره سیاه با شکوه دستش گرفته بود و ایستاده بود روبه روم . بهم گفت مارگریتا بزار زندگی اتفاق بیوفته . و بعد یه قدم به سمتم برداشت چترشو گذاشت رو زمین و دستاشو حلقه کرد دور کمرم و تا اومد صورتشو بیاره جلو ، من ابلهانه دستمالمو گرفتم جلوی دهنمو گفتم من به شدت سرما خوردم . میخائیل هم گفت اوه ! و دستاشو از دور کمرم باز کرد و چترشو برداشت و به عقب برگشت و همینطور که داشت ازم دور میشد گفت شعف بی قید و گستاخت را رو کن . در خود زندگی ریشه بزن ! و من از خواب پریدم و به تو فکر کردم که خسته ای و نمی تونی بخوابی ...ساعت چند بود که تو آرومم کردی ؟ رهایی از محدودیت به عنوان بهای به دست آوردن تعادل و قطعیت ...
نمیدونم به کسی که شانس رکوییم فر دریم رو بهم داده باید چه احساسی داشته باشم که در خور و لایقش باشه جز حس عمیق نزدیکی و راحتی و آرامش ؟ باور کن اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر میخکوبم کنه ...و حالا موسیقیشو که گوش میدم عین اینه که تو دائم ازم میخوای آروم باشم و بهم میگی خوبه که آرامش هست ...خوبه که هستیم !




با تشكر و معذرت از سامان عزيز