با تنديس يك رويا زندگي ميكنم . با تنديس يك رويا هماغوش مي شوم و با تنديس يك رويا به رويايي ديگر هجوم مي برم... آتشي روشن كردم با چوبهاي خشكيده ي درخت انگور و برگهاي خشكيده ي درخت شاه توت .آتش جورعجيبي ارضا كننده بود .تمام شب زانو زدم و به شعله هاي آتش چشم دوختم و به آن لهجه ي غريب فكر كردم . وقتي نامم را صدا ميزد و آهنگ صدايش - موقع صدا زدن نامم - همه ي زندگيهاي گذشته ي مرا زنده ميساخت و فكر كردم به آواي نامم كه چطور در حنجره ي او شكل ميگيرد و مقدس مي شود.
و بعد داستان اين رنگهاي شهوت انگيز و آن بوم سفيد و باكره كه مرا وادار ميساخت به سمتش كشيده شوم . از دم ظهر تا غروب آفتاب در همه ي دنيا را بروي خودم بستم و نشستم به نقاشي كشيدن . يك دستم دستمال بود براي دفاع در مقابل بعضي اثرات سرماخوردگي و يك دستم به قلمو. رنگ انتظار . رنگ تمام شدن شنبه و آمدن يكشنبه . رنگ دلتنگي . رنگ رويا . رنگ بي تابي .رنگ دلواپسي و نگراني . رنگ آرامش . رنگ خوبي ...
و نقاشي تنگ بي ماهي و حسرت
همه ي اينها جور عجيبي ارضا كننده بود ...حتي داستان سه نقطه ها بعد از بوسيدن !
...
ميگم دلم ...
ميگه دلت چي؟
ميگم فكر كنم تنگ شده واست
ميگه فكر كني ؟
ميگم خوب مطمئن نيستم كه تنگ شده يا هواتو كرده
ميگه بخواب ...و من چشم به خواب مي بندم تا تن به بوسه هاي آرامتر از خواب خاك باغچه ي كوچكمان در يك شب مهتاب پاييزي بي باران تنديس يك رويا ، بسپارم ...
و داستاني دارد اين سه نقطه ها ، ميدانم، حتي بعد از يك بوسه كوتاه شب به خير از سر دلتنگي يا ... !
Friday, October 14, 2005, posted by Night sweat at 11:34 PM
1 Comments:


At 1:50 PM, Anonymous Anonymous

روزی در یکی از نوشته های کازانتزاکیس خواندم قلم مو و رنگ را بردار و بهشت را نقاشی کن سپس داخل آن شو