دلم تنها هوای تابستان هندش را کرده بود که مرا بدان سو کشید ...با آنهمه کلافگی خیس و تبی که چاشنی اش شده بود ،بهانه های گاه و بیگاه دل را کم داشتم فقط . در آن نیمه شبی که باران ریز و درشت میشد و به شیشه می کوبید و من پنجره را باز کردم و باران سیگار نیمه تمامم را خاموش ساخت . دل کلافه و سردرگمم ، نیمه شبی مست بوی دیوار سیمانی باران خورده و محبوبه های شبمان ،هوای آن صدای غریب را کرده بود . بدانجا رسیدم و جز سکوت هیچ نیافتم . سکوتی سرد و غبار گرفته، انگار سالیان سال است کسی پا به آنجا نگذاشته . سکوت آواره ای تنها که می گفت :" چشمهايم , درست نمی بينند . دست می کشم , روی آتش سر سيگاری که گوشه ی لبم نگه داشته ام .روی صدای غريب دور مردی که می خواند :
...Et si tu n'existais pas , Dis-moi pourquoi j'existerais
و روی فراغت هفته ها ی بعديم . مستم , انگار . از اين همه آب اناری که خورده ام . گس و سرد و تند و سوزان و بعد گرم و سرگيجه
آور و هذيانی ."
دلم گرفت، چشمانم به جستجوی آرامش چند شب را این گونه به صبح رسانده بود نمیدانم . اینگونه مست و خراب و ویران .آواره ی تنها میگفت : "چند بار باز بايد از تقدير ازلی رسولان برايت ترانه بخوانم , که باور کنی کاری از دست هيچ کس بر نخواهد آمد ؟ تنها تو خواهی بود , قطره های باران و دستهای سرد سپيد . آرام بگير , دوست من . خماری اينهمه شب شراب , ديگر جايی برای آخرين مرگت باقی نگذاشته است . "
و من می خواستم آرام بگیرم : " حالا بخند . شاد و کودکانه , ميان تمام بازارهای بغداد و حلب و شام , سرخوش و بی اعتنا , پرسه بزن . با زخم روشن قلبت , که التيام نيافتنی ست . گيسوانت را , سياه و وحشی , به باد سرکش شرقی بسپار . مغرور باش , و هيچ اعتنا نکن , که دلتنگی تنها از آن من نيست "
می خواستم آرام بگیرم و بخندم که تنها من نیستم که اسیر جادوی درد و شراب فراموشی و دود سیگار و شبهای بی سپیده مانده ام :" ومن بلرزم , تب کنم , و مبهوت تنهايی ازليم , باز کارمای ديگری را , روی مرز سپيدی صورت و سياهی گيسوانت , از ابتدا , باز آغاز کنم . دوست کوچک من , وقتش بود , نيست ؟ "
و من به باران و پاییز نگاه کردم و تیره گی ، زمان را از من دزدیده بود. وقت وقت تیره گی بود و سیاهی، اما او گفت :"خورشيد , کامل است , دوست کوچک من . مهلتی نمانده است . باد , به سمت آبهای بحرالميت می وزد , و هيچ توجيهی , برای پايداری هيچ مهی , باقی نيست . " و من می ترسیدم نکند هنوز ذخیره هذیان و اشک و جنونش تمام نشده باشد . و فکرکردم ابر نیست ، وقت رگبار است . گیج شده ام . تنها دلم هوای آن صدای غریب را کرده بود و بس . " سرم را به دیوار اتاقک فرسوده ای می گذارم,که بوی چشمهای تو هنوز,آمیخته با بوی کاه گل نمناک,میان درز آجرهای ترک خورده اش حضور دارد.چشمهایم باز است.سه نفس آن سوی تر,میان تاریکی,تصویرها از راه خواهند رسيد.تار و تیره و هذیانی. . ."
آرام خواهم شد .می خواهم آرام شوم . آرامتر از اقیانوس آرام . آرامتر از خواب کرم ابریشم .آرام تر از پیله ی پروانه های وحشی آمازون . آرام خواهم شد . به انتها که میرسم :" کمی آ ب ریخته روی زمین پشت سرم , و بغض کهنه ای در گلویم که باز خواهد شد , همین . خداحافظ ."
و صبح بود , و ترديدهای ميان کلمات , از ميان , برخاسته بود .
Saturday, October 08, 2005, posted by Night sweat at 2:55 PM
2 Comments:


At 8:23 PM, Anonymous Anonymous

عجيب است زندگي . سال هايي كه مي گذرندو سال هايي كه با اين كه گذشته اند نمي گذرند . عجيب است زندگي . . .

 

At 4:08 PM, Anonymous Anonymous

yadete migofti paiez energy migiri barakse baghie pas boland sho ba energy.YA ALI