ماوراي يك نيمه شب !
.
.
.
و جايي كه به آن بالا مي گفتيم، كسي منتظرم ايستاده بود . كسي در تاريكي و همينكه من به آنجا رسيدم ، دستانش را دور كمرم حلقه كرد و مرا به خودش فشرد و سرش را خم كرد و لبش را بر روي لبهايم گذاشت . انگار كه حياتم را مي مكيد ...
چشمانم را بستم و گذاشتم او لبهايش را در حلقوم خشكيده ام فرو كند و شايد روحش را . وقتي چشمانم را باز كردم، او ديگر آنجا نبود .
من مانده بودم با لرزشي گنگ و حرارتي غريب در تمامي اندامهايم .دستان گر گرفته ام را مهمان هجوم سرماي آب كردم و سپس بر روي سينه ام گذاشتم تا بيقراري داغ به جاي مانده از دستان او را كمي آرام سازم ...
وقتي به پايين برگشتم و سر جاي خود نشستم، او را ديدم . درست روبه روي من . در حاليكه پشتش به من بود نشسته بود و انگار كه درين دنيا وجودي نداشت ...
همانوقت او سرش را به طرف من برگرداند ، چشمان بيتفاوتش را مستقيم به چشمان مبهوت من دوخت و مرا باز در لرزشي گنگ و مبهم گرفتار ساخت .
و ناگهان پيام كوتاهي بر روي تلفن همراهم مرا به خود آورد . كسي پرسيد:" خوب بود ؟" .لرزش دستانم غير قابل كنترل بود و حس ميكردم همه ، صداي قلبم را مي شنوند . جواب دادم :" دستانم مي لرزد ..."
و پاسخ آمد :" همه ي اينها به خاطر آن لرزيدن بود ديگر ..."
و من تا ساعتها بعد اسير تپشهاي مداوم قلبم و لرزشهاي پي در پي دستانم مانده بودم و تنها به لباني مي انديشيدم كه غافلگيرانه روحم را مكيدند و دستاني كه عجولانه تنم را كاوش كردند و هر چه بيشتر مي انديشيدم ، تشنگي برهنه ي روحم بيشتر مي شد و گستاخي شگفت انگيزي جايش را به شرم دلپذير و هوسناكم ميداد و همراه تپشهايم و لرزشهايم ، مرا بيقرار و بيقرارتر براي دوباره بوسيدن آن لبهاي داغ و جادويي مي ساخت ...