بوي تو انگار داره با برفها از آسمون پايين مياد كه من از صبح اينجوري شدم .
از صبح كه چه عرض ...
اين جوري مست و خراب و داغون ..داغون ؟
نمي دوني چه لذتي داره شش صبح از خونه بزني بيرون و ده شب برگردي و يه راست بري تو تخت
نمي دوني چه لذتي داره كه اونقدر كار كني تا نفهمي خستگي يعني چي .حتي روزاي تعطيلي هم .
نمي دوني چه لذتي داره خون دل خوردن و مست كردن !
وقتي مي گي هستم مي دونم كه هستي . واسه همينم بود كه چشامو بستم و فضاي خالي بغل دستمو با همه ي وجود بوسيدم .
پنجره باز بود و سرما با بوي برف آغشته به بوي تو ، تو تموم رگ و پي ام پيچيده بود ...

يه دل خوشي جديد دارم اونم روز شماري كردن ...به حساب من فقط چهار روز ديگه مونده تا باز دوباره تو بغل گنده و جا داره ميم دوست داشتنيم گم بشم ... فقط چهار روز ...اگه البته اين دل خوشي از سرما يخ نزنه و نميره !

مستم باز دوباره انگار . از اين شراب خالصي كه به هوشياري احمقانه م تازيانه مي زنه ...
مست و تند و هذياني و گس و تلخ و داغون و حيرون ...
مستم و دنبال دستات مي گردم ...