یک

ظاهرا همه چیز خوبه . همه چیز سر جاشه . حالا دیگه کاملا عادت کردی به این بی ثباتی .تحمل میکنی می دونی که باید صبور باشی و استوار . مطمئنی که خستگی ناپذیر هستی . تسلیم دل انگیزی دی ماه شدی . با همه ی وجودت . بیشتر خنده هات از ته دلته . ناراحتیت بی دووم شده . گریه نکردی خیلی وقته . از همه مهمتر و بهتر از شر ونوفرات خلاص شدی و حالا می تونی زندگی کنی . ! بدون وابستگی به ونوفر .احساس رهایی تو همه ی وجودت ریشه کرده . رهایی از همه چیز . بی تعلق و راحتی . دلتنگی هم دیگه حتی اذیتت نمی کنه خیلی . نمی دونی چه اتفاقی افتاده . اما هر چی هست بد نیست . این از همه چیز بهتره. یکی هست که هر دو سه ساعت یه بار بهش زنگ میزنی و می پرسی همه چیز اوکی؟ و یه صدای گرم و دوست داشتنی می شنوی که خیلی خیلی نزدیک بهت میگه آره . ایتس اوکی . دن وری !.خوشحالی از اینکه هست . هر چند که کم پیش میاد در طول روز ببینیش .ولی اصلا از این بابت ناراحت نیستی . نمی تونی باشی . مث آب خوردن درک می کنی که اون باید خودش انتخاب کنه که کجا می خواد بره با کی می خواد باشه و نمی تونه همه ی وقتشو با تو بگذرونه . ولی از اینکه سخاوتمندانه تختتو دادی بهش و میزاری اون لای پتو و ملافه ت شبا تا صب پیچ و تاب بخوره و از رویاهات بی نصیب نمونه خوشحالی . از اینکه بوی آشنای تنش توی ملافه بپیچه و بتونی تا مدتها بعد نبودنش باهاش خوش باشی ...فکر کردن به همه ی اینا راضی و خوشحالت می کنه . از همه ی اینا بهتر . دلت یه اتفاق تازه می خواست که اونم اومد . دیگه مشکلی نمی مونه . می تونی بخندی بدون اینکه دلت گریه کنه . می تونی سر به سر همه بزاری و شوخی کنی . می تونی اونقدر شیطونی کنی که با التماس بهت بگن برو بخواب ! می تونی مث قدیما با اعتماد به نفس و خنده تو مراسم مچ اندازی شرکت کنی و سرسختانه مبارزه کنی و بعدش هم کلی پر رو بازی در بیاری ...یادت نمیره که داری دی ماه دل انگیز زندگیتو زندگی می کنی ...

دو

بهمن از راه میرسه ولی . نمی خوای فکر کنی . به هیچی . می خوای تو دل انگیزی دی ماه بمونی . بهمن ولی از راه رسیده . نخواستی فکر کنی بهش . فقط موقع حقوق گرفتن فهمیدی بهمن ماه اومده و نه هیچ چیزه دیگه ای . هیچ چیزه دیگه ای . یه بعد از ظهر سرد و دلچسبه . نشستی کنار پنجره و مث همیشه غرق غروب آفتابی . رنگهای نارنجی و سرخ غروب با سرما ، توی رگهات تزریق میشن . مشغول کار هستی و تو فکر یه فنجون چایی داغ . گرمته مث همیشه . دستات داغ داغ هستن . مث همیشه . حرارت بدنت بالاست و تو از اینکه تو این سرما داری گر می گیری خنده ت گرفته . همه چیز آرومه . ی ( بلندترین شب سال ) بهت زنگ میزنه . بعد از کلی وقت . خوشحال می شی از شنیدن صداش . می خوای باهاش خوش و بش کنی که یهو هول هولکی واست تعریف کرده که دی شب خواب اونو دیده . یادت میاد خیلی وقت بوده شاید که یادش نیوفتادی ... با التماس ازش می خوای خوابشو تعریف کنه . نمی دونی چرا . اونم در حالیکه توضیح می ده وسط خیابونه و نمی تونه خیلی حرف بزنه میگه : خواب دیدم اومده بود خونتون . تو با خوشحالی می گفتی دیدی برگشت . من گفتم وا مگه نگفته بودی دیگه هیچ وقت نمیاد . تو گفتی حالا که دیدی بر گشت. به خاطر تنهایی من بر گشت . بعد اون به من دو تا شاخه گل رز قرمز داد . و گفت برو عزیزم . مواظب همدیگه باشین . بعد من و تو از خونه رفتیم بیرون . تا اون دو تا با هم تنها بمونن ... الو گوش می دی ؟ به سختی می تونی بگی آره . از اولش بدون اینکه بدونی چرا شکستی و خورد شدی و له شدی و ریختی پایین . سعی داری الکی جلوی اشکاتو فقط بگیری . لااقل حالا . دوست نداری کسی بیاد ازت بپرسه چت شده یهو . ی از پشت تلفن می گه . بابا من اگه می دونستم ناراحتت می کنم بهت نمی گفتم . حالا گوش کن . جالبش مونده . تو اومدی بیرون از خونه و واسم تعریف کردی که اون ، بانورو چطور می بوسید ! داره با هر کلمه ش یه نیشتر به قلب زخمیت میزنه . داره زخم دلتو با ناخن ریش ریش می کنه . داره روی زخم کهنه دستکاری شده ت نمک می پاشه . نمی تونی ادامه بدی . باهاش خدافظی می کنی .
سرد شدی . یخ کردی و به لرزه افتادی . انگار خون داغت توی رگهات منجمد شدن . انگار تو دمای صفر مطلق پرت شدی . دستات می لرزن از بس گریه کردنتو کنترل کردی . نفس عمیق می کشی و خمیده و شکسته به دستشویی پناه می بری ...
بهمن از راه رسیده ...