یعنی همین مونده بود که جمعه ای نتونی از جات بلند شی و از تخت بیای پایین ، بعد با اونهمه آستانه ی تحمل درد بالات ، اشکت در بیاد و بری بیمارستان سریع و دکتر تشخیص بده دیسکت جابه جا شده و باید استراحت مطلق کنی و بعد تا سه تا آمپول رو بهت می زنه مچاله بشی از درد و آروم گریه کنی و تند تند اشکاتو پاک بکنی تا ناراحت نکنی همراهتو، بعد بیای خونه و بدونی هم ناهار مهمون داری هم شب، و بدونی که یه هفته ی به شدت شلوغ کاری و زندگی ای هم در پیش داری و سعی کنی اعصابتم خورد نباشه و هم درد رو تحمل کنی هم به خودت بقبولونی که با مسکن چیزی درست نمیشه باید حتمن استراحت کنی !!!
استراحت مطلق کردن از هر درد بی درمونی و هر بدبختی و هر ناراحتی بدتره واسه من :( من تحملشو ندارم اصن . ترجیح می دم دست به کمر و آروم آروم و کج کج راه برم تا با اون پانچوی گشاد قهوه ایم همه فکر کنن حامله م لابد، تا اینکه توی خونه بمونم و از تختم هم پایین نیام و فقط هی آمپول بزنم و هی قرص بخورم :(
* * *
دوستان در پشت صحنه هی اشاره می کنن که تعریف کن ببینیم چی شد: هیچی نشد، فقط چند روز پیش رگ هرکول بودگی زد بالا و تصمیم به جابجایی چن تا وسیله کردم در آخر هم یک عدد کتابخونه به چه سنگینی( یعنی خیلی سنگین) رو با یک دست- اسمایلی قوی ترین زنان ایران- بلند کردم و با دست دیگرم یک عدد سیم لاغر بیچاره ای رو که داشت اون زیر خفه می شد رو کشیدم بیرون. بعد هم رفتیم حتا مهمونی و کلی رقصیدیم و می زدیم و اینا . شب هم خوابیدیم به خوبی و خوشی و صبح جمعه دیگه نتونستیم بلند شویم.
به همین راحتی به همین خوشمزه گی