زندگی چیزی نیست که انسان از سر می‌گذراند، زندگی چیزی است که انسان به یاد می‌آورد، و این‌که چگونه آن را برای باز گفتن به یاد می‌آورد... ( گابریل گارسیا مارکز- زیستن برای بازگفتن)

چندی پیش که به تعمق بر گذشت جوانی خودم و سالهای زودگذر گذشته‌ی عمر غبطه می‌خوردم، و ناباورانه گذشت سالهای کودکی و نوجوانی و... را نظاره می‌کردم، به این نتیجه رسیدم که دیگر هیچ کدام از روزهای ولادتم خوشحال کننده نخواهد بود که هیچ، بلکه پر از حسرت و غمگینی‌ست. راستش هر چه به سالهای پیش تر نگاه می‌کردم بیشتر دلم می‌گرفت.به خصوص این چند سال اخیر که گذران هر کدام زخمی بود بر گوشه دل. اینجور مواقع آدم احساس درونی خویش را نه می‌تواند بگوید و نه می‌تواند بروز دهد. زیرا که اطرافیان پژمردگی کسی که دوستش دارند را تاب نمی‌آورند.
با تجربه‌ی گذشته، امسال را در بی‌خبری گذراندم. یا حداقل سعی خودم را کردم که بی خبر باشم از گذر روزها تا نفهمم کی آن روز خاص که پیرتر شدنت را به چشمت می‌کوبد، می‌آید و می‌رود. اعتراف می‌کنم که اینقدر در این کار موفق بودم که حدس هم نمی‌زدم کس دیگری به یاد داشته باشدم. اینقدر در این فراموشی غوطه‌ور بودم که همه غافلگیرم کردند و چه غافلگیری شیرینی. دوستان عزیزم با پادکست‌ها و ایمیل‌ها و تبریکاتشون. همراه عزیزم با گرفتن میهمانی و دعوت از دوستانم بدون آنکه من بفهمم و ... هر کس به نحوی. هیچ کلمه‌ای و جمله ‌ای پیدا نمی‌کنم برای توصیف شادی عمیقی که در وجودم احساس کردم در این چند روز و هیچ واژه و حرفی پیدا نمی‌کنم که به بهانه‌ی تشکر و قدرشناسی به زبان بیاورم. فقط می‌توانم بگویم نشاط و شادمانی نوعی نگاه به زندگی، شکلی از زندگی و نحوه‌ی برخورد با مجموعه‌ی زندگی است. شادمانی یک فرآیند زندگی اجتماعی است. یک جمع بندی است. من هرگز به تنهایی این‌قدر خوشحال نبودم که با مجموع شما هستم.
از خواهرها و برادرهایم،از مادرهای مهربانم، از دوستان و دوستانمان، از همه و همه تشکر می‌کنم و تا آخر عمر قدرشناس محبت‌هایتان هستم و روی ماهتان را می‌بوسم.

چهارده شهریور 87 / تهران