تقریبن یکسال و چند هفته از ترک سیگارم می‌گذره. سیگاری که هشت، نه سال یک لحظه‌م ازم جدا نبوده. سختیها رو با هم گذروندیم. شبای امتحان، دل شکستن‌ها، شادیها، دوستیها، گپ‌های طولانی عصر تابستونا. هشت، نه سال عمری بود واسه عادت کردن به چیزی. به چیزی که باهاش گریه کردی، شب زنده‌داری کردی، مستی کردی و باهاش خندیدی...
اعتراف می‌کنم که ترک سیگار من درست از همون عصر روز بیست و هفتم یا بیست و هشتم فروردین ماه بود. درست بعد از اینکه چند هفته‌ای بود که روزی یک پاکت و نصفی سیگار رو دود می‌کردم و بازم برام کم بود. درست بعد از اینکه یک ماه قبلش عادت تازه‌ای هم پیدا کرده بودم. نصف شب از خواب می‌پریدم و له له سیگار داشتم. عادت راننده‌هایی که صبح ناشتا سیگار می‌کشند و چه عادت نفرت‌انگیزی هم بود.
اون روز عصر که تو بعد از مدتها ناپدید بودنت، روبه روی من نشسته بودی و یکریز داشتی از پیشرفت‌ها و موفقیت‌ها و کارهای جدیدی که تو این یک‌ سال و نیم تا دو سال غیبتت، کرده بودی، برام می‌گفتی. که هر چی می‌گفتی من بیشتر تکون می‌خوردم. به خودم می‌گفتم من چه غلطی کردم؟ هنوز همون جا کار می‌کنی‌؟ آره . هنوز تو همون پست هستی؟ آره...
من چه غلط اضافه‌ای تو زندگیم کرده بودم تو این دو سال؟ تو دلم زار می‌زدم که هیچی جز دور زدن خودم. جز دور زدن خودم و فرو رفتن توی باتلاق افسردگی و روزمره‌گی. ضربه‌های عاطفی. ضربه‌های روحی. بیشتر از دو سه ماه بود که عصبی و افسرده‌ شده بودم. هر روز قرص‌های رنگارنگ اعصاب و هرشب قرص‌های آرام بخش. خسته بودم و رنگ‌پریده. خسته و عصبی و دل‌زده از همه چی. نمی‌دونستم حتی چطور دعوت تو رو بعد از اون همه وقت قبول کرده بودم و چطور خودمو راضی کرده بودم که حوصله کنم عصر لباسی به تنم بکشم و به دیدنت بیام. آشفته و درهم و برهم، کیفمو دنبال پاکت سیگارم زیر و رو می‌کردم. خجالت‌زده و عصبی‌تر شده بودم. اعتراف می‌کنم که تو اون چند بار قبلی هم که دیده بودمت، یا حتا وقتی تماس دورادوری داشتیم برای نگه‌داشتن رابطه‌ی رسمی و خشکمون، من همیشه دست و پامو پیش تو گم می‌کردم. با من زمین تا آسمون فرق داشتی و خیلی خیلی هم دور از دسترس بودی. اونقدر که حتا نمی‌تونستم تو رو دوست خودم بدونم. به حرفهات گوش می‌کردم و بعد خدانگهدار...
چشمم که به پاکت سیگارم افتاد، یهو به چشمات نگاه کردم و گفتم من...من ...من سیگارمو ترک کردم فقط تو این چند وقت.
و برق خوشحالی و تعجب رو تو چشات دیدم. تشویقم کردی و گفتی می‌دونی تصمیم بزرگی گرفتم. من پاکت سیگارم تو مشتم بود، توی کیفم. و خوشحال بودم که حداقل منم تونستم چیزی بگم که تو تشویقم کنی. تو دلم می‌گفتم خب من که دیگه حالا حالاها ترو نمی‌بینم. پس می‌تونم به سیگار کشیدنم ادامه بدم. گیرم نه جلوی چشمت، تو این نیم ساعتی که هر چند ماهی یک‌بار دست می‌ده برامون.
اما وقتی موقع خدافظی، در کمال تعجب من قرار دفعه‌ی بعد رو گذاشتی و خواهش کردی که بیشتر ببینمت، توی مترو، پاکت سیگارمو در آوردم و انداختم توی سطل آشغالی که پر بود از بلیط‌های مصرف شده...
حالا یک سال و چند هفته‌ست که سیگار نمی‌کشم و دیگه مدتهاست که بوی سیگار آزارم می‌ده و از اینکه بوی ادکلنم روی لباسم می‌مونه و اتاقم بوی سیگار مونده نمی‌ده و صبحها دهنم مزه‌ی نفرت‌انگیز سیگار نمی‌ده کیف می‌کنم. از اینکه وقتی بغلم می‌کنی و می‌بوسیم، بوی سیگار نمی‌دم. وقتی موقع خمیازه کشیدنت دستامو می‌گیرم جلوی دهنت، وقتایی که انگشتامو قفل می‌کنی لای انگشتات و سعی می‌کنی انگشتامو ببوسی، حس خوبی دارم که می‌دونم دستام فقط بوی کرم مرطوب کننده‌ی دستمو می‌ده، نه بوی آزاردهنده‌‌ی سیگار که به انگشتای آدم می‌چسبه. یادمه یه بارم گفتی که خوشحالی که سیگار نمی‌کشم والا بچه‌مون خنگ می‌شد! و من چقدر از این حرفت خندیدم. سیگار رو ترک کردم در عوض تو رو به دست آوردم. و به جای سیگار، تمام وقت تو باهام بودی. آرامشی که با هیچ سیگاری تو دنیا پیدا نمی‌کنم. لذتی که شبیه به هیچ کامی نیست. ولعی که هیچ دودی ارضاش نمی‌کنه...



ترک سیگار، درصورتیکه که انگیزه‌ی محکمی براش داشته باشیم، حتا اگه باعث بشه مراوداتمون با دوستان سیگاریمون خیلی خیلی کم بشه، ارزششو داره. از همین‌جا هم به همه‌‌ی دوستای سیگاریم سلام می‌کنم.!
Saturday, May 17, 2008, posted by Night sweat at 2:47 AM
4 Comments:


At 4:37 PM, Anonymous Anonymous

تو ازدواج کردی محیا جون ناز و قشنگم؟
سایه

 

At 6:16 PM, Anonymous Anonymous

keep writing, nice....

 

At 1:41 PM, Anonymous Anonymous

ناراحت شدی از حرفم؟ دیدم جواب ندادی خب :(((((((
سایه

 

At 4:05 PM, Anonymous Anonymous

چقدر این نوشته به دلم چسبید:)دوسش داشتم