چند روز، فقط چند روز ناقابل و بیخاصیت از خودم غافل شدم. عین ترسوها، ثباتم رو از دست دادم، و با وجودیکه تو تلاش کردی آرومم کنی، اما من عمیقن توی گرداب منفیبافیهام فرو رفتم. وقتی به خودم دوباره سر زدم، دیدم گرفتاره نفرت و انزجار شده بودم. مدتها بود این حس رو از خودم دور کرده بودم. مدتها...
به باعث و بانیش هم که لعنت بفرستم، فایدهای نداره. باعث و بانیش ذاتش ملعونه. نفرین شدهست. ذهنش مدتهاست که از فکر کردن باز مونده. توی درون پر از دروغ و دغلبازی و ریاکاری و دورویی و تنفرش گیر کرده، توی دنیای خیلی خیلی کوچیک و خصوصیش، با این چیزا به خودم نهیب میزنم. چرا باید از حماقت کسی که به سادگی پی به حماقتش بردم، رنج ببرم؟
کسی که به افکار مازوخیستیش پناه میبره تا حسادت از پا درش بیاره. کسی که برای خودش هیچکس نیست...
به خودم نهیب زدم تا از خلاء تدافعی خفه کنندهم رها بشم. تجزیه و تحلیل نه برای سنجش اعمال حقارتبار دیگران، بلکه برای احیای ذهن و روان خودم، کاری بود که باید انجامش میدادم...
اگر حسی پیدا کردم بقیهی پست قبلی را هم بنویسم شاید...
به باعث و بانیش هم که لعنت بفرستم، فایدهای نداره. باعث و بانیش ذاتش ملعونه. نفرین شدهست. ذهنش مدتهاست که از فکر کردن باز مونده. توی درون پر از دروغ و دغلبازی و ریاکاری و دورویی و تنفرش گیر کرده، توی دنیای خیلی خیلی کوچیک و خصوصیش، با این چیزا به خودم نهیب میزنم. چرا باید از حماقت کسی که به سادگی پی به حماقتش بردم، رنج ببرم؟
کسی که به افکار مازوخیستیش پناه میبره تا حسادت از پا درش بیاره. کسی که برای خودش هیچکس نیست...
به خودم نهیب زدم تا از خلاء تدافعی خفه کنندهم رها بشم. تجزیه و تحلیل نه برای سنجش اعمال حقارتبار دیگران، بلکه برای احیای ذهن و روان خودم، کاری بود که باید انجامش میدادم...
اگر حسی پیدا کردم بقیهی پست قبلی را هم بنویسم شاید...