یه وقتایی آدم توی موقعیتهایی قرار می گیره که با احساس شرمندگی زیاد ، احساس شرمندگی که از زمین و زمان براش می باره و روی قلبش سنگینی می کنه و وجدانشو بیمار می کنه ، دائم از خودش می پرسه آیا من لیاقت این عشق رو دارم ؟ آیا من لیاقت این چیز رو دارم ؟
اینقدر آزار می بینم گاهی وقتا و اینقدر این آزار روی قلبم سنگینی می کنه و عذابم می ده و اینقدر برام غیر قابل تحمله که بدونم فقط به فقط مقصرش خودمم که دلم می خواد سرمو بکوبم تو دیوار ، دلم می خواد از یه دردی بمیرم ، دلم می خواد بمیرم هر جور که شده.
حس می کنم انگار همیشه گناهکارم باید خودمو تنبیه کنم چون من مقصرم من گناهکارم و وقتی نمی دونم چطوری باید گناهامو پاک کنم به جنون می رسم .
این احساسات چیه ؟این احساس گناه چرا؟ تیغ رو تو دستت فشار می دی و هنوز انگیزه ی کافی برای زدن ضربه ی آخر نداشتی هیچوقت . اما وقتی فقط یه جمله می شنوی یه جمله می خونی یه جمله پیدا می کنی که پافشاری می کنه روی وجدان لهیده ت ، پا فشاری می کنه روی احساس مزخرف گناه عمیقی که باعث شده تیغ رو تو دستت فشار بدی ، ضربه ی آخر خودش فرود میاد. انگار دست راست می دونه دست چپ منتظر چیه .
چند قدم بر می داری به جلو. باد می خوره تو صورتت . حس تنفر از خودت ساعتهاست عین زهر توی همه ی رگهات پخش شده و قلبتو مسموم کرده . هوای نفس کشیدنت هم سمی شده حتا. جرات نداری قدم بعدی رو برداری . منتظری . فکر می کنی شاید یه راهی باشه واسه اینکه برگردی . واسه اینکه مجبور نشی بیوفتی . واسه اینکه یه ذره ، یه ذره عشق به خودت رو باور داشته باشی هنوز .یادت میاد که به خودت گفته بودی وقتی نمی تونی عشق خودت رو به خودت باور کنی چطور می تونی عشق کس دیگه ای رو به خودت باور کنی ... فکر می کنی ، می گردی و همون موقع یه چیزی پیدا می شه ،یه دلیل هولناک ، برای اینکه خجالت بکشی حتی از گشتن . پاهات خجالت بکشه از ایستادن ، راه بیوفتی و بری جلو و بعد تازه وقتی با صورت با سرعت تموم داری میای رو زمین یه کم ته دلت خنک بشه از خودت و احساس گناهت یه کم سردتر بشه . بزاره دلت یه لحظه ، همون لحظه ی آخر به حال خودت بسوزه که لایق زندگی نبودی حتا.
خیلی راههای دیگه می تونی پیدا کنی برای اینکه بفهمی لایق زندگی نیستی ، ولی هیچکدومشون اونقدر قدرت ندارن که لحظه ی آخر یه کم احساس گناهتو کمرنگ کنن...
صب از خواب بیدار نمی شم . می خوام به درون رحم برگردم .