زمزمه كرد كاش امشب تمام نشود و او پلكهايش پر از وسوسه و خواب بود و سرخوش از گرمي محيط كه وحشتزده گفت نه ! نمي دانست چرا جمله‌ي حسرت آميز او اينطور ترساندش . فكر كرد تنها چيزي كه باعث مي‌شد امشب‌شان تمام نشود مردن‌شان بود. ترسيد و از منطق بيش از اندازه‌ي از ناكجا سردرآورده‌ي خودش شگفت زده شد...
فردا ولي سپيده دم را دشنام داد و خودش را با حرص فرو كرد به گرماي آغوشي كه تا دقايقي ديگر نبود ...
شب تمام شده بود...