دكمه‌اي را فشار مي‌دهد و جريان مورمور كننده به تمام پشتم مي‌دود . ناراحتم مي‌كند ، مي‌رود ، مي‌آيد .
عادت مي‌كنم اما
به نور قرمز و تند و داغي كه برويم مي‌تابد
به اين خورشيد كوچك مصنوعي آنقدر نزديك كه دستهايم را مي‌توانم براي در آغوش گرفتنش دراز كنم حتي
پلكهايم سنگين مي‌شود و روياهايم برق گرفته و ناراحت، گيج خورده شروع مي‌شوند در رفت و آمد‌هاي زن كه مي‌آيد و مي‌رود و با آن صداي پاك و بي‌روح و يكنواختش مي‌پرسد شدتش خوب است؟
و من نگران حال روياهايم سر تكان مي‌دهم و ناتوان از انديشيدن فقط به جريان متناوبي كه در شانه‌هاي خسته‌ و دردناكم مي‌دود فكر مي‌كنم . كم ، زياد ، كم ، زياد ...
خانم تعبير پريدن شانه ي راستم چيست ؟
كسي مي‌آيد ؟ خبر خوشي مي‌رسد ؟ انتظار تمام مي‌شود ؟
خانم پلكهايم نارنجي شده‌اند از پرتوهاي سخاوتنمندانه خورشيد كوچك مصنوعي‌تان.
تمام شد ؟ متشكرم
شانه‌ام دردناك است و دستم هنوز ، اما متشكرم . سياهي پشت پلكهايم و روياهايم تا شب نارنجي باقي مي‌مانند ...