نمی دونم چه اتفاقی دقیقن افتاد که باعث شد من بشینم و یه صبح تا عصر روز تعطیلی رو وقت بزارم و کامپیوترمو بعده دو سه ماه درست کنم . بعد همش فکر می کردم میام میافتم رو اینترنت و کلی جا می چرخم و می گردم و می خونم و حالشو می برم . اما اصلن دست و دلم به هیچ کدوم ازین کارا نرفت . از وقتی این ایرانسلو گرفتم ایمیلامو تو تاکسی و اتوبوس چک می کنم و نهایتن چن تا کاره فوری انجام میدم . میام خونه دیگه حس هیچ کاری نیست . یک تغییر اساسی تو دکوراسیون اتاقم هم افاقه نکرد . میام خونه حتی یه موزیک هم گوش نمی دم . تحملشو ندارم . نه کتاب نه درس نه فیلم نه موزیک نه اینترنت نه نقاشی . فقط فکر می کنم و اجازه می دم تخیلاتم تا هر جایی که عشقشون می کشه بپرن .گاهی هم یه چیزاییشو می نویسم . شاید به دردم خورد یه روز ! روزای اول که می خوندم نوشته هامو همش به نظرم آشنا می اومدن . اول فکر کردم طبیعیه چون اینا همش تخیلات خودم بوده که قبلن تو ذهنم بودن ، اما بعد فهمیدم نه اونا تلفیقی از ماجراهای دو سه تا کتاب آخری با فیلمای مورد علاقم هستن ! افتضاح بود . ولی حقیقت داشت که تخیلاتم همش دست خورده بود و اصلن به دلم ننشست . حالا تازه گی دارن یواش یواش از کتابا و فیلما فاصله می گیرن ! دارن جای خودشونو پیدا می کنن . دارن تخیلات من میشن تازه .دارم دوستشون می دارم تازه . چون تو هیچ کتاب و فیلمی پیدا نمی شن...