تحمل این چهار دیواری خردلی و سکوت و تاریکی اش سخت شده . و من یادم نمی رود چنگ زدن و عجزی که در دستها بود یادم نمی رود که چطور سایه هایمان در نور شمعها تمام دیوارهای خردلی را فتح کرده بودند .
یادم نمی رود و دگرگون می شوم ،طوری که هر چه جلوی چشمم می پرد، جاهایی ست که در آن جا می شد کنار هم بود ،
و هر چیز دیگری مثل دستگیره ی در، تابلوها، آینه ، غمی که در گوشه ها چمباتمه زده و گذشت زمان، انگل بود ...
یادم نمی رود که هر قدر هم که دندانهای تو و انگشتهای خیس به پیشواز می رفتند ، باز هم هیچ حد و مرزی برای درک آن شادی ساده ای که می توانست تکانت دهد نبود .
چه سست و چه زیبا و چه رها