و این تصویر زنی است که ناگهان خالی می شود . زنی با یک حضور ذهن دیوانه که لحظه ای از یادآوری گذشته باز نمانده. زنی که زانوهای روی هم انداخته اش را تاب می دهد و چشمش را از تماشای رنج پنهان پس خنده ها بر می گرداند . انگار که رنج بیش از آن است که نگاهش بتواند تحمل کند ...

همه رفته اند و من با کششی که برای هم ساز کردن عواطفم ضروریست به مبارزه بر خواسته ام . با دلتنگی ، با شنیدن صدای خنده های بچه ها ، بانجواهای آرام او ، با صدای باز شدن در...