بر آزردگي خود كمانچه بگذران ...
هيچ تصوري از فردا و روزاي بعدم ندارم . بغضمو قورت مي دم و مي خندم مي گم من الان خودم براتون روضه مي خونم ومي گم گريه كنين مسلمونا ، گريه ثوابه
يهو صدام تو صداي نامجو گم ميشه كه مي گه جان را چه خوشي باشد بي صحبت جانانه ...
خفه مي شم و سرمو مي گيرم لاي دستامو آروم ميگم بزرگترين شكنجه اينه كه قليون بكشم و گيج بشم و نتونم خودمو ول كنم تو بغلت ...! و اون دست منو آرومو يواشكي ميگيره و من درك مي كنم كه تنها نيستيم ...حتي اين آخرين شب. فقط مي تونم همرو دعوت كنم به صرف آش پشت پا !