فرم زندگيم اينقدر تغيير كرده اين روزا كه هنوزم دارم گيج مي خورم ... اين دو نفره زندگي كردن برام عجيبه ! دو نفره تصميم گرفتن ! دو نفره غذا خوردن ! دو نفره خوابيدن ...
مرداد داره تموم مي شه و من اعتراف مي كنم براي اولين بار اصلن تابستونو آنچنان كه قبلن حس مي كردم و حرص مي خوردم ، حس نكردم ...به غير از اين سفر اجتناب ناپذيره هيچي غصه دارم نمي كنه زياد . بچه ها هم فقط چن هفته ي ديگه هستن ...مسيح عين آدماي ساديسمي هي راه ميره به من مي گه اگه من برم دلت تنگ ميشه ؟ غصه هم مي خوري ؟ خيلي بده كه من برم نه ؟ دلت مي خواست مي موندم ؟ ولي من بالاخره مي رم . منم دلم برات تنگ ميشه ها . بابامم خيلي دلش واست تنگه ها ... تو واسه بابامم غصه مي خوري نه ؟ بعد اينقدر مي گه تا من چشام پره اشك بشه . اونوقت يه لبخندي از سر رضايت مي كشه و بلد داد ميزنه بيا باز اين نشسته داره گريه مي كنه برا ما !
يه حسي دارم بين خوشحالي و ناراحتي ...انگار نصف قلبم شاده و روشنه و نصفش غصه دار و تاريكه . حسش خيلي جالبه . براي من كه هميشه يا مطلقن شاد بودم يا مطلقن تاريك ... نصفش به همين فردا كه آقاي ماهي سفيد مي ره سفر گير داده و نصف ديگه ش داره براي روزي كه برمي گرده خوشحالي مي كنه ...
بزرگ شدم . انگار دوره ي سخت و ترس آوره بلوغم گذشته . انگار از يك چرخ فلك تند و هميشگي پياده شدم .انگار از يك مريضيه سخت و طولاني در اومدم ... بزرگ شدم و آروم و بي صدا با چشاي پر از غصه !
پاييز يه عالمه نقشه داريم و كلي كار !