میگم کاش میشد ...میگه نمی تونی درک کنی چه اوضاعیه .آلردی هم می خوام بیشتر باشه هم اگه دیرتر برم کوچیکه مریض میشه از دوریم میگم خوب بگو نشد کار پیش اومد
میگه بدقول میشم پیشه بچه سه بار ازم پرسیده و تو تقویم دیواریش علامت زده نمیشه به این راحتی زد زیرش
فکر می کنم منم اگه جای اونا بودم از دوریش مریض می شدم . از دوری پدر به این باحالی !
میگم حالا کی هست ؟ میگه سپیده ی 18 فوریه میشه 29 بهمن فکر کنم !
تنم می لرزه از سپیده ی 29 بهمن . از نفرین روزهای آخر بهمن خلاصی نیست هیچ وقت انگار
باز شروع کردن به تعریف خاطره ها ...از بیخیالیش تو مرز مهران وقتی خمپاره می خورده زیر گوشش ، از اینکه دائم امیر خان سرش داد می کشیده و بهش گوشزد می کرده که جنگه ! شوخی نیست که ...از اینکه عین همین حالاش بوده بیخیال و رها همیشه می خندیده حتی وقتی تو مرصاد شیمیایی میشه، از گم شدنش وقتی بابا برای اولین بار بهش گفته بوده برو گم شو ! از جنگیدنش با زنبورا مث یه مبارز شجاع !...از دوست بودنش با زمین و زمان به قول خودش:« یه آدم رفیق باز پست فطرتی که هنوزم درست نشده و کور شود هر آنکه نتواند دید »، از آش خوردنش ...از اینکه بشکه ی قیر رو جای آش گرفته و قابلمه آورده تا سهمشو ببره ! اونا تعریف می کنن و من از خنده ریسه می رم . اونا تعریف می کنن و من بیشتر ستایشش می کنم !
هنوز تا 29 بهمن خیلیه برامون ...برای خندیدن و کشتی گرفتن و خاطره از بچگیهای همدیگه تعریف کردن و به همدیگه خندیدن !
مشکل اینه که ما سه تا هنوز نتونستیم یه خاطره ی ضایع از خواهر بزرگه پیدا کنیم و بهش بخندیم . خواهره هنوز داره به ما سه تا می خنده آروم و بی صدا مث همیشه !

یادم نرفته که امروز روز تولده کیه ...کسی که تو این دو هفته اصلن نه راجع بهش حرف زدم نه فکر کردم ! نمی شد !به معنای واقعیه کلمه امکان نداشت یه کلمه صحبت راجع بهش !دلیلش نفهمیدم چرا .