هر روز دلم در غم تو زارترست
وز من دل بیرحم تو بیزارترست
بگذاشتیم ، غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار ترست ...
اقرار کردن یه کم سخته ... ولی از همین یه ساعته پیش که خسته و کوفته و له شده و نابود اومدم خونه . تا همین حالا هی سیگار پشت سیگار اما نه تنها شکستن ترک لعنتی و احمقانه و بی موقع سیگار آرومم نکرد بلکه ابسولوت هم ذره ای از دردمو کم نکرده . باید داد بکشم ...اما همش شده غمباد تو گلوم ! صدامم اینقدر گرفته که دیگه حرف هم نمی تونم بزنم . نا ندارم !
باباش داده روی اون سنگ سرد بنویسن : چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست // بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم ...
من دیگه حالم از هرچی ضجه و شیون و داغ و خاک و زلف و بنفشه و گلایل سفید و پارچه مشکی و سنگ و حلوا و گلاب و والضحی ست به هم می خوره ...به هم خورد همین صبح که همه ی دل و رودمو آوردم بالا در حقیقت بوی حلوا و گلاب و زعفرون و صدای زاری وخاک و گلهای روی مانتوی مشکی و روسری و شلوارم رو بالا آوردم و تموم سه ماهه گذشته اومد جلوی چشمم .! تا یلدا باید می موند .:( حق من این نبود !