دو سه ساعته اومدم خونه، شاید فرستادنم ...که بیام بعده چن روز نخوابیدن یه کم بخوابم تا دوباره که خواستم برم یه کم جون داشته باشم .! یه کم جون ...یه کم جون چقدر زیاد و بزرگ و دست نیافتنیه حالا !
همین هفته ی پیش می گفت زندگی این بازیهای کامپیوتری نیست که بگردی این بغل مغلها یه کم خون پیدا کنی تا باز جون بگیری و بتونی بجنگی و جلو بری !همین هفته ی پیش می تونست حرف بزنه و حالا دیگه نمی تونه ! یه کم جون می خواد تا بتونه لااقل یه چیزی بگه ولی نه جونشو داره نه حالشو . حرفاشو زده ...همرو ...هیچی رو از قلم ننداخته .
دست و دلم به نوشتن نمیره . شمع شبهای تیره داره به تهش می رسه و شعله ی بی رمقش هی تاریک و روشن میشه و سریع آب میشه . بالهای پروانه هم سوختن ...
دیگه نایی نمونده !
چگونه فراموشت کنم ؟
وقتی که این روزها
تنها صدای پای مرگ را می شنوم
و زیر لب مدام می گویم :
بمان عزیزم ، بمان
حالا وقت رفتن نیست ...
Friday, December 08, 2006, posted by Night sweat at 11:26 AM
1 Comments:


At 3:25 PM, Anonymous Anonymous

دعا می کنم برایش. دلم خالی شد خواندم این جا را