بیست و چهارمی بود انگار که من گفته بودم می خواهم بروم دیگر ، و تو گفته بودی حاضری پری دریایی ؟ و من سرما خورده بودم که تلاش می کردم نفس بکشم و چه بی هوده ...
که تو کف دستان یخ کرده ات را به من نشان دادی و انگشتای کشیده و دوست داشتنی ات را بر روی دستهایم کشیدی و من چقدر دلم می خواست خطوط عجیب سر انگشتانت را ببوسم و چه بی هوده سعی می کردم نفسهایم را منظم کنم
و فکر می کردم چقدر زود خورشید در روز بیست و چهارم برج عقرب غروب می کند و ما سردمان نیست که از گرمای بوسه ها و صدای بلندشان گرم شده ایم ...
و خواب دیدم انگشتانت یخ کرده اند باز و کسی نیست آنها را در دستانش با زور جا دهد و نفسهای داغ و تب کرده و نا منظمش را به روی آن بدمد ...