یه حس غریبی دارم . یه حس غریب که حتی با ریشه زدن به قالی هم ازش خلاص نمی شم . نقش تنهایی داره تموم می شه. دلم گرفته که داره تموم می شه . اونقدر کم مونده که اگه امشب تا صبح بشینم و ریشه بزنم فردا می تونم بیارمش پایین . من این نخهای رنگی رو دوست دارم این تار و پود رو دوست دارم. حتی اگه رد نخها و رد تارها روی انگشتام بمونه ،حتی اگه تموم این کرکها بچسبه به لباسام ، بازم من این نقش زدن رو دوست دارم ...
لذتش برام مث لذت راه رفتن با دمپایی روی چمنهای خیس بلواره .مث حس کردن خیسی چمنها با پاهامه . مث پاره کردن کاغذای باطله ست که ساعتها سرگرمم میکنه . مث نشستن رو درخت شاهتوت و بیخیال دنیا شاهتوت خوردن و سر تا پا قرمز شدنه . مث همه ی کارایی که فقط وقتی آرومم می تونم انجام بدم . وقتی یه عالمه انرژی واسه آزاد شدن ندارم و تخس بازی هم در نمیارم ...وقتی روحم آروم و بیقرار با نخهای رنگی گره می خوره به تارهای قالی . وقتی حس غریبی دارم که تنهایی م رو عمیقتر می کنه ، عمیق تر و رنگی تر و آروم تر و راحت تر ...و یادم می آره که هیچ کس یعنی چی !حتی اگه وسط نیمه شب بدون مهتاب هم باشه...
دارم نفس می کشم هنوز با همین روح در به در و آواره و بیقرار و وحشی .
تا آخرین گره ها رو فعلن زنده گی می کنم ...