من هیچیم نشده ها . مطمئنم همه ی اینا به خاطر کون گشادیمه ...تازه گیها خیلی تنبل و گشاد شدم . اصلا حال هیچ کاری رو ندارم . یه هفته س که کار دوممو دارم می پیچونم . همش دلم می خواد بدوم بیام تو خونه و بخوابم . یه هفته س عین آدم ساعت پنج و نیم خونه م . ساعت شیش تو تختم ...امروزم از صب به خودم نهیب زدم که دیگه حتما عصر میرم سر کار . به جای دیروز و سه شنبه ای که نرفتم ... ولی بازم ساعت چهار که شد شک و تردید و تنبلی عین خوره آویزونم شد و وادارم کرد تاس بریزم و وقتی دیدم نمیرم از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم . کاف بهم زنگ زد و وقتی دید خونم و سر کار نیستم با تعجب گفت جزو عجایب روزگاره که تو پول در آوردن رو بیخیال شدی یه بار ... کلی خندیدم . انگار این که سرم تو کار خودمه و یه بند کار می کنم و یه نمه هم اسکروچ شدم خیلی بده!
*
آقای پ از دوستای قدیمی خانواده ست . از همکلاسیهای بابا و بعد هم همکاراش ... می دونستم همیشه گلبانو رو خیلی دوست داشته . نمی دونم چرا هیچوقت ازش خوشم نمی اومد . تو این چن روز که سر و کله اش پیدا شده خیلی بهش فکر کردم . چیزی که مسلمه اینه که من رو این آدم با تموم مهربونیهای که در حق من یا ما کرده ، به شدت حساسم . ...وجود این آدم یه طور غریبی منو آزار می ده و اصرارش برای اینکه سر دربیاره چرا من این همه ساله ازش بدم میاد بیشتر اذیتم می کنه . چن شب پیش که صداشو شنیدم پای تلفن بعدش دچاره حمله عصبی شدیدی شدم . باورم نمیشه این آدم اینقدر آزار دهنده باشه ...هیچوقت وجودشو نداشتم توی چشماش زل بزنم . از چشمای آبیه مهربونش متنفر بودم همیشه ... حالا اون اصرار داره منو ببینه . می گه دلش تنگ شده و حق داره که بخواد به دیدنم بیاد .آره حق داره .خوب که فکر کردم دیدم هیچ رقمه آدم بدی نیست بلکه اون خیلی خیلی هم خوبه . نقاشه و چی واسه جلب احترام و توجه من ازین بهتر ؟ نمی تونم این آدمو الکی ایگنور کنم . باید سر در بیارم . تصمیم گرفتم برای همیشه به این آزارها پایان بدم . نمی دونم تا کی قراره این آدم باشه و من ازش بلرزم و اذیت بشم و ندونم چرا . واسه همینم با دست لرزون طی یه اقدام خارق العاده بهش زنگ زدم و ازش خواستم شام مهمون من باشه . می خوام تو چشای آبیه مهربونش نگاه کنم و ازش بخوام کمکم کنه تا بفهمم چرا ازش متنفرم . کاره سختیه . می ترسم نتونم اینکارو بکنم و این یه مهمونیه عادی بشه و بدتر منو بهم ریخته کنه . ولی امیدوارم . فقط امیدوارم وقتی حضورش قطعی شد من بتونم تاب بیارم جلوی اون همه سیگنال تنفر انگیزی که تو فضا پخش می شه و منو فلج می کنه .
تو یه پنج ساله گذشته این دقیقا هشتمین باریه که خودمو تو این موقعیت قرار می دم .هفت بار گذشته من همیشه حالم بدتر از پیش می شده و هیچ کاری نمی تونستم بکنم . ولی الان واقعا تصمیم دارم با تموم نیرو و انرژی که ازم باقیمونده مبارزه کنم. میدونم انرژیه خیلی زیادی ازم می بره ولی باید محکم باشم و یا برای همیشه این آدمو از زندگیم ( زندگیمون) بیرون کنم یا ازش کمک بگیرم که این حسهای بد رو بریزم دور و بتونم باهاش معمولی تر باشم ...
نمی دونم چی پیش بیاد . خیلی استرس دارم .هیچ وقت به اندازه ی الان اینقدر احساس تنهایی نکرده بود م . همه ی چیزی که الان لازم دارم فقط یه کم قوت قلب و یه کم آرامش از طرف یه کسیه.ولی تنهاتر از اونی هستم که حتی افسوس بخورم. الان که دارم فکر می کنم می بینم این آدمو تو بچه گی تو عصرهای خیلی خیلی دور بچه گی دوست داشتم ...
Monday, August 14, 2006, posted by Night sweat at 5:52 PM
1 Comments:


At 8:15 PM, Anonymous Anonymous

مي دوني اسكروچ جان، اين جا تنها جاييه كه وقتي مي رم توش مطمئنم كه يه آدم بدون اين كه «ترس از ديگرا» داشته باشه، مي آد و زندگيشو مي ريزه در طبق اخلاص مي ريزه (البته به قدري كه مرام اسكروچي اش اجازه مي ده) .... من وقتي از يه نفر اين جحوري بدم بياد هيچوقت خودمو زور نمي كنم كه ازش خوشم بياد ... بعضي وقتا هم اين قدر ضايع بازي در ميارم كه يارو اگه آي كيوي جلبك هم داشته باشه ، متوجه اين تنفر من مي شه


راستي مواظب منبع الهام باش، اين وضعي كه گفتي زيادبراش خوب نيستا!!!