فکر کنم یه کم بیشتر از یک هفته س که تحت نظارت کاملم . مثل یه زندگی کردن اجباری . حتی گله و شکایتی هم نمی کردم مثل همیشه آروم و صبور .صبور... ولی این فقط ظاهرم بود . هر چی گذشت درونم مثل یه آتشفشان در حال فوران بود ... آتشفشان هم بالاخره با یه مشاجره ی یک طرفه و وحشیانه فوران کرد . ولی بعد حالم بهتر شد. چون تونسته بودم افکار و احساساتمو بگم ،در حالیکه پر تلاطم بود و عمیق، خورد تو ذوقم و تحقیر شدم ، همون موقع حس می کردم غریبه ای بچه مو کتک زده . احساسم عمیق و واقعی بود و بدون هیچ توقعی و انتظاری و بیان نکردنش کاری بود که از عهده م خارج بود . تنها همین
فکر میکنم ذهنم به عنوان ذهنی زنونه ، غیر منطقی و تقریبا پوچ تحقیر شد...باید باهاش کنار می اومدم
تموم فردای اونروز همش حرف میزدم تا گریه م نگیره . آخرش هم طی یک دعوای حسابی و بعد هم یک الکل حسابی خودم را خالی کردم .
حالا در گیر و داره این غم وحشتناک خورد شدنم ، این ناخوشی ، این خستگی ، این ترس هنوز چرخ می خورم و تنها دو روزه که تنها به یک چیز فکر میکنم و آرزوشو دارم ... جاست هولد می سیف این یور آرمز ...فکر میکنم بهش نیاز دارم به شدت
هنوز نعمت زندگی هست و تموم کسایی که به راحتی عشق می ورزن و تموم کسایی که می خوونن و تموم کسایی که می بینن ...جاست هولد ... یه کسی باید باشه که قوی و مهربون بشه و با محبتش تسکینم بده تا ازین دردی که بهش مبتلا هستم خلاص بشم
الان ولی دوباره بلند شدم از جا ، تنها . و ضعف را بیشتر از این به خودم راه ندادم . پیش به سوی جاده ی بی خیالی سوار بر اسب الکلی . با آخرین سرعت...