بین خونه ی الناز اینا و رعنا اینا یه خونه ای بود که فقط واسه مهمونای خارجی بود . واسه همین بیشتر وقتا خالی و تنها جایی بود که می تونستی راحت از در و دیوار و پشت بومش و درختاش بالا بری و هیچکی نبود بهت بگه خونه خرابم کردین . یه درخت بید مجنون درست لنگه ی بید مجنون خونه ی الناز اینا و رعنا اینا هم اونجا بود که خیلی بلا ما سرش آورده بودیم . یکیش این بود که با رعنا یه طرح جدید ریختیم برای گرفتن عضویت در اکیپ دو نفره مون . شلنگ کابلی کت و کلفت مشکی آقا مزدکی، باغبون مهربونمون دزدیدیم و رفتیم جلوی مهمونخونه . یه سر شیلنگ و پرت کردیم روی درخت و با یه لاستیک کوچولوی دوچرخه یه جوری بندش کردیم به بالای درخت . یه سر دیگشو هم بردیم رو پشت بوم خونه ی الناز اینا تا از اون بالا مثل تارزان با شیلنگ بپریم پایین . مثل همیشه رعنا اول اینکارو آزمایش کرد وکلی حال کردیم . من کلا عاشق رعنا بودم به خاطر همین پایه بودناش . هیچوقت عزای لباس کثیف شدن یا پاره شدن یا زخم وزیلی شدنشو نمی گرفت . درست لنگه ی خودم . بعدشم یکی یکی سجاد و شهاب و فخرالدین و محی الدین که دلشون میخواست بیان تو اکیپ ما صدا کردیم و گفتیم باید این کارو انجام بدن . طبعا هیچ دختری دلش نمیخواست مثل منو رعنا باشه واسه همینم فقط پسرا مونده بودن . ازین پسرا هم فقط شهاب بود که راضی شد اینکارو بکنه و بعد که عین آدم نیومد زمین و زانوش زخم شد فحشمون داد و گذاشت رفت .من و رعنا برای اینکه جلوی بقیه کم نیاریم خودمون دوباره این کارو کردیم . کار خطرناک احمقانه ای بود پر از لذت و استرس ! منم یهو هوس کردم نوآوری کنم و یه کم فاصله شیلنگ رو کم کنم که وقتی از رو پشت بوم می پریم ، با شیلنگ نیایم رو زمینو احیانا دست و پامون زخم و زیلی نشه . ولی البته محاسبات فیزیکی من طبق معمول غلط از آب در اومد و وقتی من از اون بالا عربده زدم و پریدم در عرض سه سوت با دماغ رفتم تو درخت و همون بالا وسط زمین و هوا آویزون موندم .! یکی از نگهبانا بعدا در توضیح این حادثه به بابام میگفت:" از اونجا رد میشدم یهو رعنا رو دیدم که رو زمین ولو شده از خنده و با دست بالا رو نشون میده . وقتی بالای درخت و نگاه کردم یکیو دیدم خونین و مالین آویزون به یه شیلنگ که معلوم نیست سرش به چی بنده . اول فکر کردم اون داره هق هق گریه میکنه ولی وقتی نزدیک شدم فهمیدم نخیر طرف اون بالا از خنده ضعف کرده و چیزی نمونده که دستاشو ول کنه و با لگن خاصره بیوفته رو زمین .درست همون لحظه ناگهان وظیفه شناسیم حکم کرد که دست از متعجب بودن از دیدن اون صحنه بکشم و سریع برم جلو و ببینم موضوع چیه با فهمیدن اینکه شخص مورد نظر آویزون بالای درخت کسی نیست به جز دختر شما ، تا ته قضیه رو خوندم چون آخه متوجهید که من سابقه دختر شماو دختر آقای میم رو دارم .برای همینم دستامو بردم بالا و دخترتون که داشت از خنده می مرد رو با زور کشوندم پایین و سریع رسوندمش درمونگاه . دماغش به شدت خون می اومد و چند جای صورتش زخمی شده بود .ولی اونو رعنا در تمام مدتی که تو درمونگاه در حال مداوای سرپایی بودن دست از قهقهه زدن حتی یه لحظه هم نکشیدن ، برای همینم من کنترلم رو یه لحظه از دست دادم و سرشون داد کشیدم که به خاطر این موضوع از شما و خانوم معذرت میخوام ..."
با رعنا پریشب نشسته بودیم و تموم خاطراتمونو مسلسل وار واسه همخونه ی طفل معصوم رعنا تعریف میکردیم و خودمونم باز قهقه می زدیم . از یادآوری همه کارامون پر از شور و انرژی شده بودیم . اونقدر که بعده یه ساعت دیدیم طرف خوابش برده و ما در حقیقت داریم واسه خومون تعریف میکنیم و می خندیم ...آخ بچگی کجایی که یادت به خیر ! کوفت بازیهای ما تمومی نداشت . آروم و قرار نداشتیم و یه لحظه از ریسک کردن دست بردار نبودیم . یه روزو بدون هیجان تجربه ی یه کار جدید سپری نمی کردیم .و اگه دعوا میشدیم و یا حتی کتک هم میخوردیم باز هم می خندیدیم و دست از مسخره بازیا و شیطنتهای وحشیانه مون نمی کشیدیم .
آدم هر چی بزرگتر میشه محافظه کار تر میشه . محتاط تر میشه و آروم تر ...در مجموع عاقلتر میشه و قطعا ترسو !
Wednesday, June 21, 2006, posted by Night sweat at 11:07 AM
1 Comments:


At 10:54 AM, Anonymous Anonymous

راستش توی شرکت از خنده مردم وقتی این نوشته رو خوندم.یه جورایی یاد بچه گی خودم افتادم و کتکهایی که بابت شیطنتهام خوردم.کیف کردم اساسی.نوشته هات صمیمی بود