دیروز بعده کلی وقت تونستم ژ رو ببینم . با آ رفتیم کافه ی همیشگی...نشستیم و کلی گپ خاله زنکی زدیم و حال کردیم . نکته ی جالبش این بود که بعده این همه وقت دوستی با ژ فهمیدم پدر و مادرش هر دو از کارمندای شرکتی بودن که من در حال حاضر زیر مجموعه ی اون هستم . اون حتی آقای میم که قراره من از درختشون برم بالا رو هم میشناخت ...
امروز با خوشحالی اومدم سراغ آقای میم و بهش گفتم آقای خ و خانوم میم رو میشناخته؟ . گفت خدا بیامرزدشون آره هر دو همکارام بودن . وقتی براش گفتم که دخترشون دوست منه کلی تعجب کرد . گفت اونو از کجا میشناسی آخه ؟ گفتم موقعی که پدرش مریض بود باهاش دوست شدم ...
گفت تو با کی آشنا نیستی . تو کیو نمیشناسی و خندید . منم خندیدم و گفتم من یه انجمن زدم به اسم انجمن حمایت از یتیمان مقیم مرکز ! و همرو از این انجمن میشناسم . بعد خندیدم . تلخ ترین خنده ی عمرم ! اونم خندید . و این پا و اون پا کرد و رفت . حس کردم روش نمیشه تو چشام نگاه کنه ! چشام پر اشک بود ...
پ. ن : یه ماه دیگه هم گذشت ... تاریخ منو که میدونی ؟
Tuesday, May 30, 2006, posted by Night sweat at 2:55 PM
1 Comments:


At 3:02 PM, Anonymous Anonymous

من كه سال هعاست عضو اين انجمن .... فك كنم مي توان ادعاي حق آب و گل هم بكنم