همين ديروز صبح از در آرايشگاه كه اومدم بيرون، سرم پايين بود ، خوردم بهش . تا اومدم به خودم بجنبم و سلام كنم و معذرت خواهي ، پيشونيم ماچ كرد و گفت ماشالا دختر گلم . ايشالا عروسيت ، و من دلم يهو گرفت ...
دوسه هفته پيش هم اومد خونمون . به گلبانو اصرار كردم بزاره يه دار قالي بزنم . هوس كردم بشينم و ريشه بزنم تا صبح ، ميگفت خسته ميشي . ولش ميكني . جا نداريم . ديگه با من حرف نميزني و هزار و يك بهانه ي ديگه واسه در رفتن از زير خاطرات تلخي كه با ديدن دار قالي بهش هجوم مي آورد . بالاخره هم من پيروز شده بودم . گفتم قرار نشد رو حرف مرد خونه ت حرف بزنيا . و اونم خنديده بود و گفته بود چه مردي . هزار ماشالا ... اومد و و كمك كرد واسه چله كشي .مي گفت و مي خنديد و نخها رو يكي يكي مي بست . ميگفت خيلي وقته چله كشي نكرده و هي قربون صدقه ي انگشتاي من ميرفت . بعد هم كمك كرد تا از تو زيرزمين ، نقشه هاي قديمي رو بيارم بالا . گلبانو از ديدن نقشه ها حالش بد شد . افتاد به هق هق . اونم گريه كرد . منم بغض كرده بودم ولي روم نمي شد گريه كنم. يعني سرمه تو چشام كشيده بودم مي ترسيدم بياد پايين ! بعد هم اون سريع خودشو جمع و جور كرد و اومد زد رو پشتم و گفت حالا شروع كن ببينم اصلا بلدي يا نه و غش غش خنديد . اولين ريشه رو كه زدم دستامو گرفت تو دستشو بوسيد . دستام خيس شد از اشك چشاش . هر وقت منو مي ديد و بغض مي كرد مي دونستم چشه . مث گلبانو . همون موقع تو دلم ، به خودم گفتم لعنت بهت آينه ي دق ! ...
ديروز هم وقتي گفت ايشالا عروسيت و من دلم گرفت ، گفت نمي دوني چقدر دلم مي خواست يه دختر داشتم مث تو . بهش گفتم شما هم مث پدرم هستين . سرشو انداخت پايين و گفت هيشكي مث اون نميشه برات مي دونم . خدا رحمتش كنه . من هر وقت به اين درخت شاه توتمون نگاه ميكنم يادش ميوفتم .دستش بركت داشت .هر نهال پيوندي كه دست اون بهش مي خورد سريع ميگرفت و پربار ميشد .حيف شد واقعا . حيف... و من درست همون موقع دلم هواي خونه ي قديمي رو كرد و همه درختهايي كه مي پرستيدمشون . و نهال شاهتوت دوازده ساله ي خودم ....
همون موقع «آ» بهم اس ام اس زد تا بهش آدرس آرايشگاهمو بدم . دو ساعت بعد يه اس ام اس ازش گرفتم كه توش نوشته بود . بسته س . ميگن شوهرش فوت كرده همين نيم ساعت پيش . تو كي اومده بودي پس !!!
تو دلم گفتم سلام برسون . ديگه منم هر وقت بشينم پاي دار جديدم ياد تو ميوفتم و مهربوني كه در حقم كردي ...
عجب دنيايه الكي پلكيه ... اين زندگي هم زياده از حد تخميه .هيچي هم از آدم نمي مونه جز يه خوبي و يه بدي .اين جمله ي آخررو هم تنهايي گفتم ! ازون شبهاي ارديبهشتيه كه آدم بايد بشينه تا صبح ته يه شيشه ابسولوت رو در بياره . ولي حيف كه اسيره يه پرهيزه يه هفته اي شدم ... فاك آف!
Saturday, May 06, 2006, posted by Night sweat at 10:56 PM
2 Comments:


At 7:32 AM, Anonymous Anonymous

آخ آخ كه بد جوري اون حال وهوا رو حس كرديم ... خيلي ناناز گفتي ... يعني قضيه رو ناناز گفتي

 

At 12:03 PM, Anonymous Anonymous

مرگ رو به بهترین شکل ممکن تعریف کردی .قابل لمسه خیلی خیلی زیاد همونقدر که واسه خودت بوده