آلبرت ، عزیزم . میدونی چند ساعته که دیوانه وار فکر می کنم به توهمی که تو گفتی ما سرسختانه و دودستی به آن چسبیدیم؟ توهمی که تو فاصله ی بین گذشته و حال و آینده نامیدیش ؟ محبوب من آلبرت . این روزها هر چی میگذره و من بیشتر به مفهموم این توهم پی می برم عشقم نسبت به تو روز به روز بیشتر میشه و فکر کنم همین عشقه که داره باز شادی عمیقی رو تو سلولای تنم تزریق میکنه . شادی شناختن . شادی فهمیدن ..شادی یک اتفاق خوب نیامده . آلبرت من همیشه دوستت داشتم
...

مجله ی ه جیم به طور اتفاقی تو یکی از صفحاتش نوشته بود: " فکر کنید برای یک عمل لوزه ی ساده رفته اید بیمارستان و داروی بیهوشی اشتباه یا زیاد به شما می خورانند و شما هیچ وقت به هوش نمی آیید . به همین سادگی ..."
به همین سادگی ...انگار مسئله یه کم جدی تر از این حرفاست . بعده خوندن این چن خط ، به همین سادگی یه صب تا شب روز تعطیلم رو گوشه اتاق نشستم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم . به صبوری به از خودگذشتگی به شاد بودن به مهربونی به عصبانیت و خودخوری به رعایت کردن یا نکردن اصول به هدر دادن زمان به همین سادگی زندگی کردن به اتفاق خوب و شگفت انگیزی که چند روزیست تمام حواسم به آمدن آن گواهی می دهند و دلم را غرق شادی کودکانه و غریبی می کند و به چقدر روشن بودن تکلیفم با یکی !
چقدر روشن بودنش خیلی مهم بود و ذهنمو بیشتر از بقیه چیزا درگیر کرد ...
...

قسم به شب ، آن هنگام که آرام می گیرد ، که خدایت تو را رها نکرده است ...

...
شادیم را با خود همه جا می برم و آمادگی رویارویی با یک اتفاق شگفت انگیز و خوب را کاملا دارم . حالا نوبت توست شبزده که نشان دهی رهایم نکرده ای...