Alef
از سر روزنم سحر ، گفت به قنجره مهي ...... هي! تو بگو كه كيستي ؟ آنك نداديش رهي
من تلف وصال تو ، ليك تو كيستي ؟ بگو......... گفت: كه لااباليي، خيره كشي ، شهنشهي
عقل ز خط من بود گشته اديب انجمن.......... عشق ز جام من بود عشرتيي مرفهي
بي رخ خوب فرخم ، قامت هر كه گشت خم ........گر به بهشت خوش شود، باشد گول و ابلهي
گفتم كديه مي كنم ، اي تو حيات هر صنم......... تا ز تو لافها زنم ، كآمد يار ناگهي
گفت: چو من شوي روي، تو به يقين فنا شوي......... اين نبود كه با كسي ، گنجم من به خرگهي
هست مرا به هر زمان ، لطف و كرم جهان جهان .............ليك بكوش و صبر كن ، صاف شوي و آنگهي
از چه رسيد آب را آينگي ؟ ز صافيي............ از فرح صبا زند ، آن گل سرخ قهقهي
اي تو به فكرت ردي ، خون حبيب ريخته......... نيك نگر كه او تويي ، اي تو زخود گريخته
(مولانا جلال الدين محمد بلخي)

Be
انگار سه روز از افتادنش بيشتر نگذشته بود كه يكي بالاخره سراغشو گرفت و خواست بره ديدنش. قبلا بهش گفته بود كه چي دوست داري ؟ لرزون و پريشون و خيس فقط تونسته بود آروم بگه دو يك دو ...
بعده پنج روز كه تازه تبش پايين اومده بود دكتر صاد بازم اومده بود ديدنش. دستشو گذاشته بود رو پيشونيش و موهاشو نوازش مي كرد . دكتر صاد چند بار خودش پاشويه ش كرده بود و خوب مي دونست بيشتر از اون كه وظيفه ي دكتريش باشه به خاطر ساقهاي پر اون، اين كارو كرده بود .اولين بار هم خودش به زبون آورده بود كه با ديدن ساق پاي سبزه و صاف اون ياده بچگيش افتاده و ساق پاي محكم مامانش كه به پهلوي اسب فشار مي آورد . دكتر صاد پرسيد چشاتو باز نميكني ؟ حالت بهتره ؟ البته اون همون موقع چشاي مشكي و تبدارشو باز كرده بود و با تكون سر جواب دكتر صاد رو داد .ولي دكتر صاد مي خواست اون حرف بزنه .واسه همينم بازم سوالشو پرسيد . اونم لبخند زد و كله شو كرد توي بالشي كه بغل دستش بود و يه نفس عميق كشيد و يه چيزايي زير لب گفت كه دكتر صاد نفهميد . وقتي برگشت فقط تونست به خاطر چيزي كه واسش آورده بود ازش تشكر كنه . دكتر صاد با خودش گفت انگار تموم اين روزها رو لاي اين ملافه ها و اين بالشها تو تختش به عشق بازي گذرونده و ياده دماي بدنش افتاد كه بي دليل هي بالا مي رفت و هي پايين مي اومد . نمي تونست باور كنه كه اين لبخند بي رمق و چشاي خمار و تبداراونم بعده اون آبسه ي چركي و خطرناك، فقط از معجزه ي دو يك دو بوده باشه !
Pe
من فعلا ساكن سراي سكوت شدم و صدره ي صابري كه بس برازنده ي من بوده از بدو تولد ، در پوشيدم . تا ببينم كه كي از اين تشنگي
سيراب مي شيم ... من و تو

Te
پلنگ بي وفاي من ، آنگاه كه جسمم من در پنجه ي تو بود ، روح مرا نيز مي كاويدي...
Sunday, April 16, 2006, posted by Night sweat at 5:27 PM
3 Comments:


At 2:56 PM, Anonymous Anonymous

salam !!! avval begam merc az ahange ostad shajaryan !

 

At 2:57 PM, Anonymous Anonymous

dovom... 212 ? do yek do ? mitoonam bedoonam chie?

 

At 11:09 AM, Anonymous Anonymous

فضای داستان های اروپایی رو داشت این یادداشت