فرمان چهارم
مبادا در ورطه ي ناامني بيوفتيم كه بعد دهنمان صاف مي شود تا از آن ورطه بيرون بياييم ...
خب حقيقت اينه كه دو زانو زده ايم جلوي پاهاي دراز و نارنجي ف و داريم يكريز اعتراف مي كنيم . كه ما يه غلطي كرده ايم . مي دانيم شايد نبايد مي كرديم .ولي آدمها هم غلط مي كنن چه رسد به ما كه فرشته اي بيش نيستيم . باري ما اصلا و ابدا ازين غلطي كه كرديم احساس ناراحتي نمي كنيم وناراضي هم نيستيم شكر خدا . گاهي هم كه يك چيزي در ته دلمان قاشق مي كشد كه يادمان بياندازد كه داريم غلط مي كنيم ، يك چيزه ديگري ته دلمان را نوازش مي كند كه اي بابا چقدر سخت مي گيري . تو چه توقعي داري مگر . به همين سهم اندك هم قانعي و داري لذتش را مي بري . خوب هيچ لذت و آرامشي هم كه همينطوري بي خودي به دست نمي آيد . ف اخمهايش را مي برد تو هم و درست عين آدمهاي بي جنبه مي گويد اينقدر حاشيه نرو و به جاي اين توجيهات ، غلط مربوطه را با تمام جزييات تعريف كن . ما خجالت كشيده و شرمسار و سرخ و سفيد سرمان را مي بريم جلو . صدايمان را مي آوريم پايين و تمام غلط را از سير تا پياز برايش مي گوييم . تمام كه مي شود ف نگاهمان مي كند و مي گويد تو هيچوقت آدم نمي شوي ؟ مي گوييم نه كه نمي شويم . چونكه ما فرشته ي معصومي بيش نيستيم . اصلا چه كسي افاضات فرموده فرشته اي با موهاي به اين سياهي نداريم پس ما زبانمان لال چي هستيم ؟ در هر حال كسي از ما انتظار آدم شدن ندارد . ف مي گويد : خب به جهندم كه نمي شوي . حالا اين همه سر ما را درد آورده اي كه چه ؟ مي گوييم : كه اين بار كه رفتيم بالاي آن چهارپايه بلنده كه شيشه ها را همچون كوزت تميز بنماييم و يك وقت بناگاه هوس كرديم از آن بالا بپريم وسط حوض حياط و از آن بدتر تصميم بگيريم، بالهايمان هم باز نشود و با مغز بياييم وسط حوض و آب حوض را با خون كثيفمان رنگين بفرماييم و نسلمان را از روي زمين بكنيم، يك نفر باشد كه بداند ما همه چيز را قبل از ور پريدنمان گفته ايم و خفگي از نگفتن و يا ماندن غصه بر روي دلمان باعث نابوديمان نگرديده ... بدانيد و آگاه باشيد كه من اين روزها هر چه بيشتر مي خندم بيشتر خفه مي شوم و هر چه بيشتر جلو مي روم بيشتر دلم مي خواهد سر به تنم نباشد و تنهايي برايمان خيلي خطرناك است و ممكن است دست به كاري بزنيم كه در هفت اقليم عالم كسي جرات انديشيدن به آن را هم نداشته باشد چه برسد به انجامش ...
ف مي گويد دهانت را ببند و خفقان بگير كه حوصله ام فروكش كرد ازين همه حرفهاي مفتت !
ما هم دهانمان را مي بنديم و بلند مي شويم و مي رويم و همچنان به دنبال آرامش هلاك شده مان مي گرديم و مي انديشيم كه حالا كه وقت نيست و نداريم و سرمان شلوغ است كي حرفهايمان را بزنيم كي چشمهايمان را باز كنيم كي نگاه كنيم ؟ كي نفس بكشيم و كي آرام شويم پس ؟
Friday, March 10, 2006, posted by Night sweat at 1:24 AM
2 Comments:


At 7:26 PM, Anonymous Anonymous

فدایت گردم:
الیوم چون گفتار اخیرت بر گلدسته کلام یافتم و بخواندم
بر آن شدم تا چند خطی بسویت روان گردانم و آن در خصوص
"ف " (اعز الله مقامه ) بود...
همواره در اندیشه بودم که چگونه است این موجود با وجود ِاقامت
در حریم قرب ِ آن ذات اقدس روح!!! همچنان بی جان است
و کالبدش نیزعاری از گوشت و استخوان و با این هیبت
آن کفشهای عظیم به چه کار آیدش؟...ریزی چشمهایش را مصداقی بر
"هذا دلیل المتحیرین" می پنداشتم و آن به جهت حضور در جوار قرب
حضرتت بود و درازی گوشهایش را نیز به دلیل همان علت اخیر!!!
در حال ، با خواندن ِ این شرح مختصر از آنچه در خصوص گفتارتان
با "ف " (رضی الله) نوشته اید ؛ پاسخ جمله سوال ها آشکارم گردید
و بی شک این از معجزت خامه میزان تان بود...فی الجمله برایم یقین
حاصل آمد "ف" (قدس سره ) به جهت حضوردر بارگاه روحانی ات
و مجاورت با نفس روح فزایت دمادم جان یابد ولی مصداق "یحیی و یمیت"
پیوسته مخ اش را می خورید و جانش نیزمی ستانی
و مغز و گوشت و استخوان آن مفلوک را در هم نموده و با آتش کلام
به زیور طبخ می آرائی و طعامی میسازی که نمی دانم به چه طعمی ست ولی بی شک آن را مناسب طبع یافته اید که لا ینقطع به این کار مشغولید
و در حیرت ام که آن بی نوا چه گناه کبیره ای در بارگاه الهی نموده است
که پیش از قیامت کبری به سرنوشت دوزخیان نائل گشته و این چنین
مستوجب عذابی الیم...و علت به پای داشتن آن کفشهای گنده و
نامتناسب با جثه اش نیز کشف ام آمد و آن را بی شک علتی نیست
جز آمادگی فرار در فرصتی مناسب و آن به کمال حاصل نمی شود مگر
با پای افزاری آنچنانی و این جملهﺀ خلق را لازم باشد...بافی بقایت
فدوی میرزا رنگینک کمانگی
جابلسا
دهم صفر سنه 1427

 

At 10:47 PM, Anonymous Anonymous

الحق که از هفت دولت آزادی و درگیر