مامان ماهی و بابا ماهی یه روز صب که از خواب بیدار شدن یه صبونه ی توپ از جوجه ماهی های تازه شون که نصفه از تخم در اومده بودن ، درست کردن و دو تایی خیلی رمانتیک ، پشت اون صدف بزرگه که ته آکواریومه ، نشستن و نوش جون کردن . بعد شب باز بابا ماهی شروع کرد هی دنبال مامان ماهی کردن . مامان ماهی هم از خزه های ته آکواریوم کشید به چشاش و شروع کرد به عشوه و غمزه اومدن . اونوقت تا صب عشق بازی کردن... فکر می کنم صبونه هه اونقدر خوشمزه بوده که باعث شده ازین به بعد هم یه دلیل درست حسابی واسه عشقبازیاشون داشته باشن هم از یادآوری دلی که از عزا در آوردن لذتشون دو چندان بشه ...
این زندگی هم خیلی عجیبه ها .این زندگی زیر آب رو میگم ... به خیلی چیزا شبیه هه .به خیلی چیزا . لامصب
دلم یه بغل ماه می خواد . چن شبه اونقدر دیر و خسته از سر کار بر می گردم که فقط بی سر و صدا لباسامو از تنم در میارم و فرار
می کنم توی تختم و مث یه بره ی رام و مطیع که با آگاهی از سر ناچاری به سرنوشت اسماعیل وارانه ش تن داده ، به آغوش کابوسام می خزم و تا صب هزار بار قربانی می شم .دلم یه بغل ماه می خواد ، یه بغل رویا ، یه رویای سراسر آبی .یه خلسه ی بی نهایت ، یه شب شراب طولانی سکر آور و یه بغل آغوش آرامش ...
Wednesday, March 01, 2006, posted by Night sweat at 5:14 PM
1 Comments:


At 9:46 PM, Anonymous Anonymous

به این میگن خودکفائی...