سفر كرده بودم انگار
به سرزميني كه هرگز نبوده ام و بوده ام بارها . به سرزميني كه هرگز نديده بودمش و ديده بودمش پيش تر ها .
سفر به بلنداي شبي آويخته به ديوار شراب طولاني و سرگيجه آور بود ، با تمام آن گستره هاي رنگين كماني تاريك و دوردست روياهاي رنگ و رو رفته ام ...
تب مي كردم و دستاني خنك و معجزه گر بر پيشاني ام كشيده نمي شد . گفتند بايد بنويسي اش تا خلاص شوي . ولي حتي حرف زدن درباره ي آن هم دشوار و اندوهبار بود ...
حرف زدن درباره ي كودكي كه در آن خيابان بلند و خلوت ديدم . كودكي كه بيست هشتم ماه يازدهم با گلدان شمعداني پلاسيده اي ، وسط آن خيابان ايستاده بود و براي بيمار رنگ پريده و خسته ي نشسته در قاب كهنه ي پنجره ي طبقه ي چهارم ، دست تكان مي داد ...
سرم گيج مي رود . سرم گيج مي رود و بيمار سرفه كنان در آسمان چشمانم سقوط مي كند ...سرم گيج مي رود و كودك از خاك فرسوده ي شمعداني پلاسيده اش ، به پايم مي ريزد . سرم گيج مي رود و بيمار با خون گلويش آبياريم مي كند ...
سرم گيج مي رود از اين بيست هشتم ها ...
خستگي و درماندگي اين سالها در برابرم تاب مي خورد و به اين سو و آن سو مي رود و تصاوير واضح و درخشان " زندگي " را بر هم مي زند و آشفته مي كند . گويي هيچ گاه وجود نداشته اند ...
چنان تاب مي خورند كه انتهاي همه ي تصاوير درخشان به حسرتي سوزان بدل مي شوند ...
چه روزهايي كه در اين سالها در زير آن نور كدر و زرد و دوردست ، قيد و بندهايم را سوزاندم و ايستادم . ايستادم محكم و متظاهر و استوار همچون خدايان پوشالي دروغين ، در حالي كه زمين سطحي " زندگي " در زير پاهايم از بين مي رفت ...

دستهايم داغ و سوزان ، در حسرت خالي بودن از دستهايي بزرگ و گرم و مطمئن ، چروك شدند ، جمع شدند و در خود فرو رفتند .
دستهايم پوست انداخته اند و زمخت شده اند ، زمخت و بزرگ و داغ و نا مطمئن ...
و من ، تنها و خاموش ، در سكوتي گنگ و ابلهانه فرو رفته ام ، به دنياي درونم . و شبها خواب خوب شدن تو ، باز شدن افق ، تمام شدن اين زمستان دائمي و لعنتي و رهايي مي بينم ...
زني از دنياي درونم ناله مي كند ،تو را كه ديگر به خاك نسپرده اند اي پدر آسماني ام ، رهايم كن تا وقت هست ...