عزيز خانوم دو روزي ميشد كه اومده بود خونه ي دخترش . از وقتي كه دامادش مرده بود ديگه زياد اونجا نميرفت . ميگفت تحمل نگاه كردن تو چشاي دختر بيوه م و يتيماشو ندارم . ولي حقيقتش تحمل ديدن اون خونه رو بدون دامادش نداشت . البته نيومدنش براي دخترش هم بهتر بود. از بس كه وقتي ميومد وقت و بيوقت ناله ميزد كه دامادم جوونمرگ شد . يعني همه جا همينو ميگفت . حتي نوه هاش شنيده بودن كه چن باري عروسش بهش تشر زده بود كه خيلي خب بابا ديگه 55 سال جووني نيست آخه .!
به هر حال اوايل مرداد داغ بود كه ( شايد يه روزي مث امروز يا فردا .دقيقا يادم نيست .نگارنده )كه عزيز خانوم اومده بود پيش دخترش .يعني در حقيقت مجبور شده بود چون پسرش دست زن و بچه اش رو گرفته بود و بعد 17 سال رفته بود مشهد و پسر بزرگترش هم يه ماه بود رفته بود ماموريت و عزيز خانوم با زنش نمي ساخت و دختر ديگه ش هم تو يه شهر ديگه اي زندگي ميكرد . باري دختر بيوه ش و بچه هاش خيلي از اومدن عزيز خانوم خوشحال بودن به خصوص نوه كوچيكترش كه عاشق بوي عزيز خانوم بود و اون شبايي كه پيش عزيز خانوم مي خوابيد و با وجوديكه بزرگ شده بود هنوز عاشق ماه پيشونيي بود كه عزيز خانوم تعريف ميكرد.
تا اينكه صبح روز سومي كه عزيز خانوم اونجا بود ، دخترش و نوه ي بزرگترش رفتن بيرون تا خريد كنن و عزيز خانوم با نوه ي كوچيكش كه از قضا دختر هم بود تنها مونده بود . عزيز خانوم اونطوري كه تو ذهن نوه ش نقش بسته با همون چارقد سفيد و تميز هميشگيش كنار گلدون سفالي بزرگ ، جلوي بوفه ، روي فرش گلي دستباف دخترش نشسته بود و داشت از قديما تعريف ميكرد .اولين بار بود كه اون از زبون خود عزيز خانوم مي شنيد كه آقا جونش به خاطر عشقش به عزيز خانوم كه يه دختر رعيت بوده از خوونواده ي اشرافيش طرد شده بود .عزيز خانوم تند تند با بادبزنش خودشو باد ميزد و تعريف ميكرد . دختر بيقراري اونو حس كرد و تاثير يادآوري عشق 14 سالگي تو 70 سالگيو رو گونه هاي گلگون شده ش ديد . يهو عزيز خانوم دست از صحبت كشيد و با صداي غريبي گفت به دادم برس . دختر فكر كرد عزيز خانوم خسته شده . پيش اون رفت و گفت چيه عزيز جون آب ميخواي ؟ عزيز خانوم خسته شده بود اما آب نمي خواست بلكه جدايي از جسم پير و خسته ش رو ميخواست . عزيز خانوم دراز كشيد رو به قبله و چشاش به سفيدي زد .دختر مات و مبهوت مونده بود.اون هرگز رهايي روح از جسم كسي را اينقدر نزديك نديده بود تازه غم مرگ پدرشو بعد 5 سال به فراموشي سپرده بود . لرزه اي به تن عزيز خانوم افتاد . دختر به خودش اومد و جيغ كشيد و به خيابون دويد و مادرشو صدا زد . مادر به سر كوچه نرسيده بر گشت و وقتي از جيغهاي بي وقفه ي دختر چيزي نفهميد به خونه دويد ...تن عزيز خانوم سرد شده بود و موهاي سپيدش دستخوش باد كولر اينور و اونور ميرفت .گونه هاش اما هنوز گلي بود و لباش كبود شده بود . گفتند سه دقيقه س كه مرده . دختر مفهموم سه دقيقه قبل را خوب مي فهميد . يادآوري عشق قديمي و مرگ نا بهنگام .توي چين و چروكهاي صورت عزيز خانوم چنان آرامشي بود كه دختر باور نميكرد همين سه دقيقه قبل نه حتي ده دقيقه قبل عزيز خانوم سرحال و بيقرار حرف ميزده . و ديگه هيچي نفهيمد جز خون دماغهاي شديد و مداوم و بيماري از نو آغاز شده ش . حتي نفهميد چرا وقتي كه اون با عزيز خانوم تنها مونده بود اونم درست زمونيكه همه بچه هاش اينور و اونور بودن بايد اين اتفاق مي افتاد .
هنوزم وقتي مرداد ميشه كابوس مرگ عزيز خانوم روي فرش گلي دستباف يه لحظه م دست از سر دختر بر نميداره اونو دوباره به بيماري ميكشونه ...
راستشو بخواين دختر از مرداد وحشت داره ...!
Wednesday, July 27, 2005, posted by Night sweat at 9:25 PM
1 Comments:


At 6:58 PM, Anonymous Anonymous

به مرداد و امرداد نيست. در گوشه‌ي هر فصلی چندين جایِ خالی چشم را می‌آزارند و دل را می‌لرزانند. رسم ِ روزگار جز اين نيست.