كه با تباهي مي جنگيديم ...
من سرحالم ميخندم شادم با دوستانم شوخي ميكنم با همكارانم. رئيسم مي گويد خوش اخلاق تر از من كسي را نديده . ر مي گويد از من انرژي مي گيرد و عمه ام مي گويد وقتي در يكي از مهمانيهايش حاضر نمي شوم جاي خاليم به كلي مشهود است و مهماني سوت و كور.
و من باورم نمي شود كه اين من باشد . پس اين كسي كه تنهاست و صدايش در نمي آيد اين كسي كه كنج چهار ديواري اطاقش مي نشيند و اگر حوصله اش از سر رفتن حوصله اش بسر بيايد تنها كاري كه دمي از فكر كردن رهايش ميدارد دراز كشيدن و چشم دوختن به كتابخانه و اسم كتابها را يكي يكي خواندن و فكر كردن به قهرمان آن كتابهاست ،اين كسي كه الان اينجا نشسته كيست ؟
انگار كه فكرم را خوانده باشد بر سرم فرياد مي كشد كه تو هم برو .! دلم مي شكند . بيشتر از هميشه . ميخواهم گريه نكنم اما نمي شود
بغضم را قورت مي دهم و نمي گذارم يك قطره اشك هم در چشمانم بچرخد . نگاهش ميكنم و مي گويم تا كي ميخواهي تاوان ناشكريهايت را بدهي ؟ پوزخند زدم و گفتم مرا هم مثل پدر قرباني ناسپاسيهايت مي كني ...
نميدانم چرا اين جمله را گفتم . اما قسم ميخورم كه از ته دلم به آن ايمان داشتم .همه ي روزهاي تعطيليم را فداي او كرده ام و ميدانم همه ي شور و حال جوانيم را نيز . تا به كي نمي دانم ؟ تا كجا نميدانم . اما اينقدر ميدانم كه هيچ چيز عايدم نمي شود جز شور جواني بر باد رفته ام كه ديگر هر گز تكرار نمي شود و روح بيمار و غصه هاي دردناكم .چون او نا سپاس است .كاش لااقل قدر ميدانست . كاش او هم سهمي دراين تلاش براي تباه نشدن داشت ...
من تباه شده ام . من تباه مي شوم و از دست مي روم .بدون اينكه يكبار از ته دل خنديده باشم يا واقعا سرحال بوده باشم .! اين زندگي من است !