و تباهي درست آنجايي آغاز شد
كه با تباهي مي جنگيديم ...

من سرحالم ميخندم شادم با دوستانم شوخي ميكنم با همكارانم. رئيسم مي گويد خوش اخلاق تر از من كسي را نديده . ر مي گويد از من انرژي مي گيرد و عمه ام مي گويد وقتي در يكي از مهمانيهايش حاضر نمي شوم جاي خاليم به كلي مشهود است و مهماني سوت و كور.
و من باورم نمي شود كه اين من باشد . پس اين كسي كه تنهاست و صدايش در نمي آيد اين كسي كه كنج چهار ديواري اطاقش مي نشيند و اگر حوصله اش از سر رفتن حوصله اش بسر بيايد تنها كاري كه دمي از فكر كردن رهايش ميدارد دراز كشيدن و چشم دوختن به كتابخانه و اسم كتابها را يكي يكي خواندن و فكر كردن به قهرمان آن كتابهاست ،اين كسي كه الان اينجا نشسته كيست ؟
گليانو از صبح اشك ميريزد از همان گريه هايي كه وقتي پدرم مرد ميكرد . از اطاق بيرون نميروم و دلم هم نميخواهد بدانم چه شده است . خسته شده ام . از اين بهانه گيريهاي دم به دمش و اين بي حوصله گي ها و اين اخلاق بدش . ديشب عصبانيم كرد. عصباني و دلشكسته خوابيدم . با همان سردردهايي كه انگار مخصوص پنجشنبه جمعه هاي تعطيلي كذايي ام است .صبح با نوازش و دلجويي اش از خواب بيدار شدم . لبخند زدم و گفتم فراموش كن . و الحق كه او در فراموش كردن استادست . كه هنوز نيم ساعتي نگذشته باز مرا مي رنجاند . نميدانم به كجا پناه ببرم . به چه كسي . نميدانم چه كرده ام كه او دائما دق و دليهاي اينهمه سال غصه و رنج دوري پدر و فرزندانش را سر مني كه مانده ام خالي ميكند . به خودم گفتم بايد مي رفتم . منهم نبايد مي ماندم . اشتباه كرده ام و اين تاوان اشتباهيست كه براي تباه نشدن خانواده كوچك دو نفره مان كردم !
انگار كه فكرم را خوانده باشد بر سرم فرياد مي كشد كه تو هم برو .! دلم مي شكند . بيشتر از هميشه . ميخواهم گريه نكنم اما نمي شود
بغضم را قورت مي دهم و نمي گذارم يك قطره اشك هم در چشمانم بچرخد . نگاهش ميكنم و مي گويم تا كي ميخواهي تاوان ناشكريهايت را بدهي ؟ پوزخند زدم و گفتم مرا هم مثل پدر قرباني ناسپاسيهايت مي كني ...
نميدانم چرا اين جمله را گفتم . اما قسم ميخورم كه از ته دلم به آن ايمان داشتم .همه ي روزهاي تعطيليم را فداي او كرده ام و ميدانم همه ي شور و حال جوانيم را نيز . تا به كي نمي دانم ؟ تا كجا نميدانم . اما اينقدر ميدانم كه هيچ چيز عايدم نمي شود جز شور جواني بر باد رفته ام كه ديگر هر گز تكرار نمي شود و روح بيمار و غصه هاي دردناكم .چون او نا سپاس است .كاش لااقل قدر ميدانست . كاش او هم سهمي دراين تلاش براي تباه نشدن داشت ...
من تباه شده ام . من تباه مي شوم و از دست مي روم .بدون اينكه يكبار از ته دل خنديده باشم يا واقعا سرحال بوده باشم .! اين زندگي من است !
Friday, July 22, 2005, posted by Night sweat at 10:56 AM
4 Comments:


At 11:20 PM, Anonymous Anonymous

دلم می خواد بگم غلط کردی تو

 

At 2:53 AM, Anonymous Anonymous

هركس در هزارتوي رنج هاي خويشتن آن‌چنان اسير است كه چشمان‌اش بر رنج‌هايي كه مي‌سازد و بارهايي كه بر دوش شكسته‌ي ديگران مي‌نهد، بسته است. همه‌ي ما ‌آن‌چنان در دردهاي خويش دست و پاي بسته‌ايم كه هديه‌اي جز رنج براي نزديك‌ترين‌ها، در دستان مشت‌كرده و در پس دندان‌هاي كليدشده‌امان نداريم..

 

At 8:11 AM, Anonymous Anonymous

دغدغه های گل بانو کم نیست...خودت اونها را بهترمی دانی...هر چند روش اش اشتباه هست ولی کاریش نمی شه کرد...مگر می شود کسی را بعد سالها تغییر داد...به جای اخم و قهر ، قدرشو بدون...قدر صداشو ، قدر خنده هاشو . قدر همه چیرائی که داره...ببوس اش و هر روز را به عنوان روز مادر بهش تبریک بگو...چند روز دیگه روز زن و مادر هست...همین جا به تو و گل بانو تبریک می گم...امیدوارم سالهای سال شاد و پیروز در کنار هم باشید در همه تلخیها و شادیها...

 

At 3:20 PM, Anonymous Anonymous

يه چيزي ته وجودت هست كه دلش ميخواد مادرت رو به خاطر از دست رفتن پدرت سرزنش كنه

جوابش سادس: مادرت مقصر نيست تو اين ماجرا