به تو فكر ميكنم
مانند دردي در گلو
كه به كلام نمي آيد
.
.
.
اينجا تاريك است . تاريك تاريك حتي نور ستاره ها هم به زوال رفته اند و من پرم . لبريزم .لبريز مي شوم از حرفهاي ناگفته و فريادهاي نزده و گريه هاي نكرده و بغضهاي نشكسته . پرم از تنهايي هاي بي همصحبت .پرم از خستگيهاي گنگ و بي زوال .لبريزم از احساسهاي به زبان نيامده . ترسهاي فروخورده ...
باورم شده است كه بيمارم . به خودم تلقين ميكنم كه پرستاري از گلبانو و شنيدن آه و ناله هاي گاه بيگاهش وقتي به خانه ميرسم ، روحم را كسل كرده . جلوي آينه مي روم و به خودم مي قبولانم كه بايد تغييري در خودم ايجاد كنم . موهاي تاريك و شب مانندم را هاي لايت ميكنم .به آينه نگاه ميكنم و باور ميكنم دچار چيزي شدم كه هرگز گرفتارش نبودم شايد نوعي جنون براي تغيير كردن و تغيير كردن از وحشت اينكه نكند هفته ي ديگر رنگ موهايم را باز هم تغيير دهم چشمانم را مي بندم و به خودم اطمينان مي دهم زيباتر شده ام و اين تغيير براي روحيه ام لازم بوده و دليلي براي دوباره تكرار اينكار وجود ندارد ...
عجيب دلم ازين سكوت و دلمردگي گرفته دلم ميخواهد كسي در خانه مان را بزند و به ديدنمان بيايد .اما افسوس كه مدتهاست كسي سراغمان را نمي گيرد . دوست پدر پنج روزيست كه رفته و البته آمدنش جز افزودن بر بار تنهايي و غم تنهايي و بيكسي من و مادر ديگر فايده اي نداشته . انگار كه دلش گرفته باشد و به دنبال جايي بگردد تا كمي خاطراتش را زير و رو كند و چند قطره اي اشك بريزد و وقتي دلش سبك شد باز برود و به زندگيش برسد .اعتراف ميكنم هرگز اندوهي اينچنين اندوهناك بر دلم ننشسته بود كه صبح قبل از طلوع از خواب بيدار شوم و دعا بخوانم و سرحال باشم و دلم بخواهد آواز بخوانم و هيچ آوازي در حنجره ام نپيچد جز آواز با تو رفتم بي تو باز آمدم و ناگهان اندوهگين بشوم گويي نوعي بدبختي هر روز در انتظارم مي ماند . نميدانم اين آواز ناخواسته بر ذهن حك شده ام است كه اينچنين باعث تيرگي آسمانم مي شود يا اين تب بي امان يا بهتر بگويم بيقراري تب آلودي كه روحم را مانند جسمم زرد و بيمار كرده است . به هر حال هر چه كه هست قطعا بيمارم كه تمام شب را بي آنكه چشم بر هم بگذارم به مرگ فكر كردم . به مرگي شگفت انگيز از آن دست مرگهايي كه حتي فكرش براي ابد همه را به هلاكت مي اندازد .مرگي زيبا پس از يك زندگي گمراه . و نميدانم چرا به جاي آنكه چشمهايم را بر بندم و روحم را به آرامش وادارم به اين موضوع فكر كردم ...
تشنه ام و به جاي آنكه آبي سرد مهمان جهنمي كه در آن گرفتارم بكنم به شرابي كهنه پناه مي برم كه دوستي ديوانه تر و تنهاتر از من پارسال به مناسبت زاد روزم به من هديه داده بودش و خود كوله بارش را بسته و رفته بود .معجوني كه تيره گي ها را از ذهنم پاك كند و پلكهاي بسته ام را روشن كند و درد مبهم گلويم را خشك كند و خون رگهايم را گلگون تر كند .
معجوني كه مرا با خود ببرد تا ناكجا. تا سايه ها مرا رها سازد ازين چهار ديواري سوت و كور و دلگير.تا وسعت اندوه زندگيها ، تا امكان يك پرنده شدن ...
با دومين جام سر ريز مي شوم و فرو مي ريزم ...
Monday, July 18, 2005, posted by Night sweat at 10:36 PM
3 Comments:


At 12:19 AM, Anonymous Anonymous

مستي و فراموشي چند ساعتي بيش نپايد و اندوهي سرريز كرده ازين ظرف بشكسته و لب‌ريز بماند با سردردي و سرگيجه‌اي.

نه گزيري هست و نه روزني براي گريز.

 

At 12:57 PM, Anonymous Anonymous

چند شب کم خوابی ممتد منتهی شد به دو شب بی خوابی مطلق ! با هجوم بیماری که نمی دانم این بار چه کیفیتی دارد که میتوان ساعت به ساعت چیره گی اش را بیشتر دید و حس کرد...شاید این جسم هم دیگر بار کشیدن این روح سنگین از حرفهای نگفته و فریاد های نزده و بغض های نشکسته و احساس های به زبان نیامد و خستگی های بی زول و تنهائی بی انجام را ندارد...دیگر توان صحبت با دیوار که همیشه تنها همدم خلوت ام بود را هم نداشتم و فقط گاهی از درد پنجه ای بر آن می کشیدم...صدائی در درونم می گفت : شرابی کهنه می خواهم که مرد افکن بود زورش که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش...اما افسوس آن هم نبود...هر چند که می داستم آن نیز موقتی ست...اما لحظه ای هم آرامش برایم کافی بود...اما دریغ از همان لحظه...

 

At 11:24 PM, Anonymous Anonymous

پرنده را بکش، ÷رواز فراموش شدنی است ظاهرا