حال ما خوب است اما
تو باور نکن ...

روی صندلی کنار من نشسته . دستای من الان نیم ساعته که تو دستای مردونه شه .احساس بدی نیست ...داره حرف میزنه و می خنده وگاهی هم لرزش خفیف دستشو حس میکنم که فکر میکنم اثر یادآوری خاطره ای دوره .حرف میزنه و انگار که منو کنارش از یاد برده فقط گهگاهی با دست من ضربه میزنه روی پاهاش .و دوباره انگشتامو خم میکنه و دستمو مشت میکنه و تو دستاش قایم میکنه .
و من باز فکر میکنم احساس بدی نیست ...حرفاش که تموم میشه بلند میشه و دستمو میکشه و منو بلند میکنه .میگه یالا دیگه پاشو بریم اتاقتو بهم نشون بده و تقریبا منو دنبال خودش میکشونه تو اتاقم و در رو پشت سر من میبنده . مث خواب زده های احمق میمونم . میدونم که همه ی تنم داغه مث همیشه . هی به خودم میگم یه خورده عادی باش اما نمیشه . مطمئنم که حال غیر طبیعیمو میدونه .از همه بدتر داغی بیش از حدمو . منو میشونه رو تخت خودش صندلی رو میزاره جلوم . بعد نیگاه میکنه به در و دیوار . چشماش از رو سقف روی دیوارا میچرخه از روی دیوار رو کتابخونه بعد دوباره روی دیوار و همینجوری دور میزنه . بعد هم میگه این وانس اپان ا تایم این مکزیکو چیه ؟ دهنم وا میشه ومیگم یادگاریه .میگه امان ازین یادگاریها بعد شروع میکنه به گفتن و گفتن بازهم از قدیما. دلمو به درد میاره . سعی میکنم گوش ندم اما حرفاش مث خاری تو دلم فرو میره . وقتی دست از گفتن میکشه که اشکای منو در آورده . دستشو میاره بالا دو طرف صورتمو با دستاش میگیره ومیگه یادته همیشه میگفتم شدی نمک خالص ؟ حالا دیگه واقعا شدی نمک خالص . صورتشو میاره جلو و زمزمه میکنه چشمات دل منه پیرمرد رو میلرزونه .گریه نکن .نمیدونم باید چیکار کنم اشکام خود به خود خشک میشن .به این جمله حساسم .اعتراف میکنم به کیفیت این جمله منظورم لرزوندن دله خیلی حساسم فرقی هم نمیکنه که کی بگه و چه منظوری داشته باشه .من بهش حساسیت بالایی دارم اونقدر که برای عوض کردن وضعیت هرکاری میکنم . صورتمو از لای دستاش میکشم بیرون . انگار که از خواب بیدار شده باشم از جام بلند میشم و جلوی چشماش می ایستم و بلند میگم پس سوغاتیای من کو ؟
Sunday, July 17, 2005, posted by Night sweat at 9:34 AM
2 Comments:


At 7:16 PM, Anonymous Anonymous

ندانم چه هنگام این شیشه‌ی نازک از این همه درون‌ریزی خرد و هزارپاره گردد. کاش چو فسانه‌های کهن سنگ صبوری بود که همه دردها را درون آن ریزیم و خود سبک گردیم.

می‌دانی؟ این صورتک‌های شادمان و بی‌خیال که هر روز و هر ساعت بر چهره می‌کشیم تا کسی نبیند و درنیابد همه رازهای اندوه‌امان را، دگر رنگی ندارند و خود شفاف و شیشه‌ای شده‌اند و تنها نقش اندوه و درد را می‌نمایند.

 

At 1:20 PM, Anonymous Anonymous

گریه بر یادها و خاطرات بر زخمها بر گذر شادیها و دوام غمها بر گریه ها و خنده های گذشته و یا آینده مبهم و... نمیشه گفت فایده ای نداره ! حد اقل کمی سبک می کنه دلی رو که این بار سنگین را به دوش میکشه...ولی برای زندگی در امروز ، شاید بهتر باشه زمینه یاد آوری اونها رو که بی شک زخمهای ناسور شده ای هستند را فراهم نکنیم...شاید از اول بهتر بود یک راست می رفتی سر بحث شیرین سوغاتی...