نه دیگه این واسه ما دل نمیشه ...
زیر آفتاب داغ ظهر جمعه وقتی از دست یه عالمه آدمی که زیاد احساس خوبی نسبت بهشان ندارم فرار میکنم تنها جایی که تو اون گرما و با اون سردرد وحشتناک و کهنه ای که دوروزی میشد مهمونم شده بود ، میتونم برم استخره .تو راه به ر زنگ میزنم وازش خواهش میکنم که اونم بیاد تا تنها نباشم . میدونم حال و روزه خوبی واسه تنها بودن ندارم و حضور یکی مث ر خیلی کمک میکنه بهم .همینکه میبینمش واسم تعریف میکنه که میخواد بره عروسی مدیر عاملشون و واسه همین به شدت سعی داره یکم از رنگ بیش از اندازه شیر برنج پوستشو کم کنه و لااقل تو این فرصت کم یه خورده زیر آفتاب داغ برنزه بشه تا وقتی لباس شب نیمه بازشو می پوشه بتونه با پوست آفتاب سوخته و برنزه ش به همه پز بده. بعد هم میخنده و میگه تو چرا میای اینجا تو که شیر برنجی نیستی مث من . میگم از بچگیم شنا کردن زیر آفتاب و تو هوای باز رو دوست داشتم . بهم آرامش میداده . تو استخر هم بعد اینکه از عملیات روغن مالی کردن بدن ر فارغ میشم . می پرم تو آب . ر داد میزنه مواظب پایی که شکسته بودو خوب جوش نخورده باشم که یه وقت اذیتم نکنه . براش دست تکون میدم و میخندم . دختر دوست داشتنیه . با یه عالمه پتانسیل عجیب غریب . هرجا میریم همیشه همه میشناسنش . از مغازه تا کافی شاپ تا کتابفروشی . با همه فروشنده ها دست میده و باهاشون خوش وبش میکنه . خیلی مهربون و خوش برخورده . به خاطر همینم هست که هفته ای هفت روز با میم دوست پسرش دعوا داره و به من میگه میم درک نمیکنه که من چقدر همه ی آدما رو دوست دارم . ولی من همیشه درک کردم . تو عمق چشماش عشق بی اندازه ای نسبت به همه ی آدما داره . چیزی که بعضیها تو وجود یه دختر نمی پسندن و البته اونو با خیلی چیزای دیگه اشتباه میگیرن . اما من میدونم که ر فقط یه دختر بی اندازه عاشقه همین .
وقتی دوباره می بینمش سرگرم حرف زدن با یه دختر دیگه ست ...
نفسمو حبس میکنم و میرم زیر آب و چشامو باز نگه میدارم . اینجا زیر آب هیچ صدایی نیست حتی صدای قلب خودم که خیلی وقتا از همه صداها واسم سرسام آورتره . از دیشب فکر سین یه لحظه هم راحتم نزاشته . تو اون لحظه هایی که سعی میکردم به خودم مسلط باشم و داغ درد بی پدری که اینهمه سال کشیدم تازه نشه و جلوی قوم و خویشا گریه نکنم .درست تو همون لحظه هایی که از شدت فرو دادن بغضم به خودم پیچیدم و دعا کردم خدا این درد رو به کسایی که دوسشون دارم نده . درست تو همون لحظه باید خبر فوت کردن پدر سین رو بشنوم . حاضرم قسم بخورم که اون قطره اشکایی که اون موقع از چشام سرازیر شدن که به خاطرشون مجبور شدم سرمو لای دستام مخفی کنم فقط به فقط برای سین بود و بس . نتونستم بهش تسلیت بگم یا دلداریش بدم . چطور وقتی خودم عمق احمقانه بودن این حرفا رو درک میکردم می تونستم حالا به زبونش بیارم . سعی کردم به خودم دلداری بدم که وضع اون از من خیلی بهتره . خب آره شاید . اون 12 ساله نیست و با لجبازی فریاد نمیزنه که پدرشو میخواد ...
نفسم میگیره و میام بالا ر حالا به پشت دراز کشیده و عینک آفتابیشو زده . روی آب مث ر میخوابم و چشامو میبندم ...کل زندگیمو ضلعهای یه چند ضلعی وحشتناک احاطه کرده . بزرگترین ضلعش ماله سالهای 11 و12 سالگی و بیماری و رنج پدر و بعد مرگ غافلگیر کننده ش . یه ضلعش مرگ همه ی اون مردایی که بعد پدرم دوسشون داشتم و گاهی وقتا آرزو میکردم کاش پدر من بودن .
یه ضلعش دیدن خصوصیات ظاهری و باطنی پدر به شکل ناگهانی تو یه فرد مشخص و زنده شدن دوباره حسرت نداشتنه.
و بیرحمانه ترین ضلعش ماله دوستا و یا آدمای ابله و خودخواهی بود که تو تموم سالهای بزرگ شدن من تا الان وقتی میفهمیدن درد بزرگه زندگیه من چیه با بیرحمی و بدون هیچ حسی میگفتن کاش پدر ماهم مرده بود و با این حرف انگارزخم خوب نشده و چرکین دلم رو ناخن میکشیدن ...چطور میتونستم به همه این آدما بفهمونم که قدر چیزی رو که دارن بدونن چطور ...
ر صدام میزنه و از آب میام بیرون خسته هستم و نفس نفس میزنم . این سیگار لعنتی دیگه هیچی ازم باقی نزاشته .کنار ر دراز میکشم تا نفسم جا بیاد . ر حرف میزنه تند تند و میخنده . اما یه کلمه از حرفاشو نمیفهمم . انگار هنوز زیر آب هستم . تماس دستش که به بدن من روغن میماله منو به خودم میاره . احساس راحتی میکنم . حرکت انگشتاش و دستاش روی تن خسته م دوست دارم .
همینکه میدونم ر به پدرش احترام میزاره و عاشقشه باعث میشه منم دوسش داشته باشم . بدون اینکه دیگه به باقی چیزای دیگه فکر کنم . بیشتر که فکر میکنم میبینم همیشه اون دسته از دوستام که تحملشون نکردم و تو زندگیم حاشیه بودن کسایی بودن که به پدرشون احترام نمیزاشتن و براش ارزش قائل نبودن . رفتاراشون و حرفای بیرحمانه شون درباره کسی که همه زندگیش بدون شک ماله اونا بود باعث آزارم میشد ...ر تو چشام نگاه میکنه با دست موهای خیسم رو از تو پیشونیم کنار میزنه و میپرسه چته ؟
دستشو میگیرم و میگم پدر سین مرده و مردن همه ی پدرهایی که بچه ای دارن قلبمو به درد میاره و داغ دلمو تازه میکنه . چشاشو میدوزه بهم . مطمئنم نمی فهمه چی میگم اما مهربونیش باعث میشه موهامو نوازش کنه از ته قلبم آرزو میکنم هیچوقت نفهمه چی میگم .انگار که آرزومو فهمیده باشه میگه تو خیلی ماهی خیلی زیاد واسه همینه که خیلی دوست دارم ! بعد دستاشو میزاره کنار دستای من و میخنده و میگه چرا من رنگ تو نمیشم آخه و باهم اونقدر میخندیم که اشک از چشامون سرازیر میشه .!
Saturday, July 09, 2005, posted by Night sweat at 12:10 PM
2 Comments:


At 1:21 PM, Anonymous Anonymous

تو یکی از اضلاع مهم و تعیین کننده زندگی منو نمی دونی ! اگر می دونستی بهتر می تونستم درباره این نوشته ات صحبت کنم اما بگذریم...
دیروز صبح که نوشته س را توی وبلاگش خوندم حدس زدم چی شده اما باورش برایم سخت بود. وقتی کامنت تو رو که دقایقی قبل از کامنت من نوشته شده بود را خوندم به اون باور تلخ نزدیک تر شدم تا اینکه دیگر طاقت نیاوردم و از خودش سوال کردم با اینکه هیچ وقت دوست ندارم در حریم خصوصی افراد کنجکاوی کنم ولی برای غلبه بر آن پریشانی چاره دیگه ای نبود... تا اینکه خودش با بزرگواری و در شرایطی که می دونم در اون لحظات انسان حوصله خودش را هم نداره برام نوشت و قضیه را گفت...تا یکی دو ساعت مونده بودم چی بگم و چی بنویسم...هیچ جمله ای نمی تونستم و نباید می گفتم تا اینکه دست آخر متوصل به همان جمله کلیشه ای معروف شدم...آخه نمی شد چیزی هم نگفت هر چند که می دونم هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه ذره ای از سنگینی اون بار کم کنه...
نداشتن پدر در زندگی را تشبیه می کنم به کوهنوردی که ناچاره بدون طناب از صخره های سخت بالا بره...
تو بالا رفتی هر چند که زمین خوردی و زخمی هم شدی ولی هر بار قوی تر شدی...
پدرت در تمام این سالها بوده و با دعا دستتو گرفته بدون اینکه دستاشو حس کنی...
یک نگاه به عکسش که بر روی طاقچه اطاقت هست بنداز و ببین که چطور مواظبته و چشماش چطور برق می زنه و به تو افتخار می کنه و بهت میگه همانطور که خیلی وقت ها گنج را از خرابه بیرون میارن تو هم سعی کن پیروزی را از دل شکست ها بیرون بیاری...همانطور که تا حالا این کارو کردی...

 

At 10:31 AM, Anonymous Anonymous

از اضلاع من هم فعلا فقط خودم ماندم و تقریبا همه ی ضلع های دیگر را از دست داده ام، تاحالا شکل یک ضلعی دیدی؟ حتی دو ضلعی هم وجود خارجی ندارد، مسخره است