پسرعمه‌م زنگ زده و خواسته مراسم عروسیشو هندل کنم. گفتم برو بابا حال نداری. دو ساعت نالید که خسته شده از بس به هر کاری دست زدن یه گندی توش زده شده. از آرایشگاه و خیاط و ارکستر و اینا بگیر تا برسی به شام و میوه و شیرینی... گفت تنها کسی که بهش اعتماد داره تو این زمینه منم چون مراسم من خیلی خیلی خوب بوده. گفتم از رو هوا که خوب برگزار نشد. پدربزرگم سه بار در روز و یه بارم از شب تا صبح جلوی چشمم رژه رفت تا مراسم تموم شد. همش خدا خدا می‌کردم چشامو ببندم و ببینم همه چی تموم شده. آرایشگاه کار درستی که قیمتش هم آدمیزادی باشه مگه راحت پیدا میشد؟ از همه بدتر خیاطی که دو روز قبل از مراسم لباسمو تحویل داد و دقیقن عین همونی بود که تو ژورنال دیده بودم، مگه الکی پیدا شد؟ و بقیه‌ش؟ گفت خانومش پرو اول رفته واسه لباس، دیده طرف هنوز لباسو آماده نکرده گند زده بهش و هی هم گفته این سلیقه من بوده اینش نظر منه و بعدش هم کلی بداخلاقی کرده و آخرم گفته خانوم اگه زیاد سوال بپرسی لباستو بهت تحویل نمیدم تا دستت بمونه تو حنا و حالت جا بیادها. گفتم عجب رویی داره طرف، هم پول می‌‌گیره هم گند می‌زنه هم تهدید می‌کنه! گفت خانومش اومده خونه و نشسته یه ساعت زار زده که حالا چه خاکی باید توسرش بریزه. دوستش هم بهش گفته برو سراغ لباسای آماده چون همه‌ی خیاطا همینطوری هستن. خانومش هم از بس چوب کبریته لباس آماده‌ی مناسبی پیدا نکرده و دهن پسر‌عمه جان رو سرویس کرده خلاصه. پسر‌عمه هم روزی صد بار اظهار پشیمونی کرده و چیزای نامربوط خورده که زن گرفتنش چی بود. منم که هم دلم سوخت هم نمیخواستم تو دردسر بیوفتم فقط به دادن تلفن خیاطم و آرایشگاه و غذا اکتفا کردم و بعدشم تعارف الکی زدم که اگه بازم کاری بود...یادم افتاد که من بیچاره چطوری تنهایی خودم همه‌ی کارامو کرده بودم. که حتی همه‌ی گل‌ها رو یه روز قبلش با آقای آنام خان رفته بودیم بازار گل تهران و خریده بودیم و اومده بودیم چیده بودیم تو خونه. همه هم سفید و لیمویی. که فقط همون چند ساعتی که صبح رفته بودم آرایشگاه توی خونه نبودم و کاری نمی‌کردم. تازه از اونجا هم دم به دقیقه با موبایل با آنام خان اینو هماهنگ کردم و اونو فیکس کردم. فقط هم جوونارو دعوت کرده بودیم. به همه هم خوش گذشت. حتی یادمه آقای آنام خان آخر هفته‌ی قبلش با ناراحتی زنگ زد به من و گفت همکاراش دارن از ایتالیا میان هفته‌ی بعد و تا یه روز قبل از مراسم گرفتاره و من با خونسردی بهش گفتم اشکالی نداره عزیزم شما فقط سر ساعت تو مراسم باش. نگران هیچی هم نباش. همه چی اوکیه. که البته شانس آوردیم و سفر اونا لغو شد. تازه دختره واسه من پشت چشم نازک کرد که ای بابا تو چرا همه کارارو خودت کردی؟ من اصن خبر نداشتم چی به چی هست. فقط صبح مامانم منو بیدار کرد و گفت عزیزم باید بری آرایشگاه. بعد هم بابام منو رسوند آرایشگاه! اصلن وقتی شوهرم اومد دنبالم کلی تلفنی از بابام آدرس باغی که توش عروسیمون بود رو پرسیدیم . بعد هم غش غش می‌خنده و من دلم می خواست بزنم وسط دندوناش. پسرعمه‌همه باعث شد یه بار دیگه پی به زرنگی خودم ببرم :)
Saturday, April 04, 2009, posted by Night sweat at 1:56 PM
1 Comments:


At 2:50 PM, Anonymous Farzad2

وای عروسی خودمون یادم نمیره.ما هم همه کاراشو خودمون کردیم حتی خریدشو هم تنهایی رفتیم!!!!!!!! ولی خدا رو شکر خوب از کار در اومد.