همیشه یادت بمونه که من باهات بودم وقتی وارد سی سالگی شدی،
می خوام باهات باشم وقتی وارد چهل سالگی و پنجاه سالگی و شصت سالگی و الی آخر می‌‌شی، اگه نمیرم قبلش. تو هم قول بده نمیری قبلش.
اگه به دنیا نمی‌اومدی؟
فکر نبودنت تنها چیزیه که آزارم میده تو این زندگی...
از سرنوشت مامانم و مامانت می‌ترسم. من آدمش نیستم اصلن. پس بمون برام. بمون برام، بمون، بمون، بمون تا همیشه بخندم...
3 comments Wednesday, April 15, 2009, posted by Night sweat at 1:53 PM

ننه سرما که بعضیا بیخودی بهش می‌گن عجوزه، آخرای اسفند که میشه، شروع میکنه به خونه تکونی و تمیز کاری. همه جا رو برق می‌ندازه از شوق رسیدن عمو نوروز. اینقدر کار می‌کنه تا دیگه خسته و بی رمق میشه. نزدیکای رسیدن عمو نوروز که میشه، ننه سرما یه خورده آرایش می‌کنه و میره چایی میزاره و خوشگل و ترگل و ورگل منتظر عشقش می‌شینه.
اما از خستگی خوابش می‌بره...
عمو نوروز یواش یواش میاد، میبینه ننه سرما باز مث هرسال خوابش برده. یواشی یه چایی واسه خودش میریزه و می‌خوره و لپای ننه سرما رو میبوسه و یه گل بهاری هم میزاره تو دامنش و میره...
ننه سرما که بیدار می‌شه و میبینه ای دل غافل بازم خوابش برده و عمو نوروز اومده و رفته، بنا می‌کنه به شیون و زاری، بعضی وقتا گیساشو میکنه که مثل برف همه جا رو تو بهار سفید پوش میکنه، بعضی وقتا رو به دریا شیون میکنه که باد سرد تو بهار به همه جا می‌وزه و بعضی وقتا هم آروم اشک میریزه که بارون بهاری همه جا رو میگیره. بعضی وقتا هم که ننه سرما خیلی غصه میخوره و بیتاب میشه،هم اشک میریزه هم رو به دریا شیون می‌ کنه و هم گیساشو می‌کنه. واسه همینه که هم برف میاد هم باد سرد، هم بارون...


امسال اما ننه سرما مراقب بوده که خوابش نبره. عمو نوروز که میرسه، ننه سرما از پشت میپره و بغلش میکنه و عمو نوروزو بوسه بارون می‌کنه. عمو نوروز هم خوشحال از بوسه‌های ننه سرما، بهار و دشت و گل یادش میره و شروع می‌کنه به نوازش و بوسیدن ننه سرما و همینجوری که ننه سرما رو تو بغل داره و میبوسه، شهر به شهر و دشت به دشت هم میگرده.
این هوا که یه روز سرد و زمستونی و برفیه و یه روز گرم و بهاری و آفتابیه فقط به فقط به خاطر عشق‌بازیهای بیوقفه‌ی ننه سرما و عمو نوروزه.
تمام چیزی که همین الان، یعنی درست همین لحظه‌ی اولین فکر کردن به چیزی غیر از کار، می‌خواهم، تویی.
که از در بیایی و من هر جا که باشم، خودم را برسانم برای آویزان شدن از گردنت. برای بوسیدن چاله‌‌ی دلنواز گونه‌ات.
تمام چیزی که همین حالا می‌خواهم تویی، که کنارت باشم. اطرافت پرسه بزنم و خیالم راحت باشد و دلم قرار بگیرد که لااقل هستم.
نه اینکه حالا دلم هی مدام می‌سوزد و درد می‌گیرد و فکرم مدام می‌رود آنجا که هستی، که چه می‌کنی با غصه‌هایت، با دلتنگیت.
و هی بی‌قرار مانده‌ام که چرا کنارت نیستم. بی‌قرار مانده‌ام برای اشکهایت، برای غمت، برای غصه‌ات. برای شانه‌ات که حتمن آرام آرام می‌لرزد و من نیستم. مدام یادم می‌آید آن روز را که قاشق غذا را برده ونبرده به دهانت، انداختی و من دیدم شانه‌هایت را که به لرزه افتاده و دستت را که به چشمهای خیست کشیدی تا اشکهایت را نبینم. یادم می‌آید و بغض می‌کنم و طاقتم تمام می‌شود برای ناراحتیت. تحملم تمام می‌شود از یادآوری تو که تحملت تمام شده بود از دیدن قامت خمیده‌ و لرزان مردی که تمام کودکی‌ت بود. مردی که من قبل از دیدارش، بارها از تو شنیده بودمش و آنقدر تصورش کرده بودم که برای داشتنش به تو حسادت می‌کردم. خودش زمین تا آسمان با تصوراتم تفاوت داشت. چرا که در رویاهای من پیری و بیماری و ردپای زمان وجود نداشت و در واقعیت بی‌رحم زندگی‌هایمان همیشه هست...
نمی‌دانم برای آنکه از بار اندوهت بکاهم چه باید بکنم. نمی‌دانم تو آن روزهایی که من بناگاه خشک می‌شدم در غم کسی، چه می‌کردی که اینقدر مرهم و آرامش بودی برایم. کاش می‌دانستم.

تمام چیزی که همین حالا آرامم می‌کند تویی، که بنوازمت...
نمی خواستم با قلی برم. ولی اغفال شدم. آقای آنام خان هی گفتن امروز طرح تق و لقه. نتیجه‌ش هم شد یه دور شمسی قمری زدن چون از گردنه‌ی اول نتونستم رد شم و برادران ارزشی نظامی مجبورم کردن دور بزنم، سر گردنه‌ی بعدی هم غافلگیر شدم . نه راه پیش داشتم نه راه پس. بیست دقیقه التماس کردم که به ماشین قفل نزنن و اسیرم نکنن تا بعدازظهر. الکی می‌گفتم کارم تا دیر وقت طول می‌کشه نمی‌تونم ساعت 5 بیام، ولی ته دلم شور می‌زد از گرفتن خلافی قلی، که حتمن تا حالا سر به فلک گذاشته. آخرش کلی قسم و آیه خوردم که سر همین دور برگردون بر‌می‌گردم. آقای افسر دلش به رحم اومد و فقط یه برگه‌ی جریمه‌ی 13 هزار تومنی گذاشت کف دستم و گفت این دفعه‌رو می‌تونی بری. ولی دیگه وارد طرح نشیا. مدارکمو گرفتم و راه افتادم دوباره. زنگ زدم به آقای آنام خان و گفتم من چرا به حرف تو گوش کردم آخه؟ اگه ماشینو قفل زده بودن من نمیرفتم دنبال کاراش!
تعجبم از این وظیفه شناسی جدید راهنمایی رانندگی و نیروی انتظامی بود. سالهای پیش تا یه هفته بعد از عید و یه هفته قبل از عید خود طرح ترافیک هم تق و لق بود چه برسه به زوج و فرد، امسال روز 15 فروردین همه ی پلیسایی که تمام عید و قبل از عید هم آماده باش بودن و یا تو جاده‌ها مستقر بودن یا تو شهرها، سرحال و قبراق سرکارشون حاضر شده بودن.
درسته که خودم یه روز در میون مجبورم با مترو و اتوبوس و تاکسی برم و سختمه، درسته که قبلن‌ها به راحتی آب خوردن در میرفتم از جلوی پلیسای طرح زوج و فرد و به عدد انگشتای دستم یه عالمه راه میون بر واسه دور زدن پلیسا بلد بودم و الانا دیگه همشون لو رفتن، ولی واقعن لذت میبرم از اینکه اینقدر جدی این کار انجام می‌شه. این چن ماه اخیر واقعن بار ترافیکی محدوده‌های مرکز شهر به خصوص مطهری و شهید بهشتی خیلی خیلی کم شده.

فرزاد میگه من گفته بودم قلی گونزالس رو ببرن پارکینگ اعمال قانون بکنن چرا فقط جریمه‌ت کردن. من چی بهت بگم آخه فرزاد؟
0 comments Saturday, April 04, 2009, posted by Night sweat at 2:28 PM
عید رفتیم رشت تا من بیشتر با مرد گودانم* آشنا بشم. از اونجا هم هی به همه‌ی شهرای اطراف سفر کردیم. خیلی خیلی هم خوش گذشت.بعضی جاها رو قبلن رفته بودم. خیلی جاهارو هم اصن نرفته بودم و امکان نداشت بتونم برم به جز با آقای آنام خان اینا. به خصوص که برای اولین بار بود که با قلی رفته بودیم سفر و حسابی قلی بهمون حال داد تو جاده و سربالاییها که همینجا ازش قدردانی میکنم.
فقط بدیش ساعت 8 صبح بیدار شدن من بود که می‌خواستم تکرار کلاه قرمزی عشقمو ببینم. تنها چیزی که جدی دنبال می‌کردم و میخواستم ببینم و سفر و گشت و گذار و مهمونی و گردش و تفریح هم نتونست خللی توش ایجاد کنه.

از همش باحالتر اون قسمت بعد از سال تحویلش بود که خودشو شلک زن حامله درآورده بود و می‌گفت ویار سمنو کردم.
وایییییییییییییی میگفت برم النگوهامو برفوشم واسه این بچه سمنو بخرم؟
میگفت از بس حامله موندم قدم کوتاه شده .
می‌گفت 5 سال طلاقم داده چهار سال پیشم سرم هوو آورده از فامیل.
قربونششششش برم خوب دلش سمنوووووو می خواستههههههههه .
هر کی ندیده این قسمتشو: http://www.youtube.com/watch?v=asdAihhJ8bI
فقط این بقیه شو نداره که آقای مجری بچه شو به دنیا میاره. کلاه قرمزی میگه مگه تو دکتری که بچه ی منو به دنیا میاری؟
عروسکی هست که بعد از دوازده سال هنوز اینقدر بین ماها محبوب باشه؟ کسی هست به غیر از حمید جبلی و ایرج طهماسب دوست داشتنی تر؟
کسی هست که پسرخاله و کلاه قرمزی رو دوست نداشته باشه یعنی؟

*مرد گودان فکر کنم یعنی فامیل شوهر
پسرعمه‌م زنگ زده و خواسته مراسم عروسیشو هندل کنم. گفتم برو بابا حال نداری. دو ساعت نالید که خسته شده از بس به هر کاری دست زدن یه گندی توش زده شده. از آرایشگاه و خیاط و ارکستر و اینا بگیر تا برسی به شام و میوه و شیرینی... گفت تنها کسی که بهش اعتماد داره تو این زمینه منم چون مراسم من خیلی خیلی خوب بوده. گفتم از رو هوا که خوب برگزار نشد. پدربزرگم سه بار در روز و یه بارم از شب تا صبح جلوی چشمم رژه رفت تا مراسم تموم شد. همش خدا خدا می‌کردم چشامو ببندم و ببینم همه چی تموم شده. آرایشگاه کار درستی که قیمتش هم آدمیزادی باشه مگه راحت پیدا میشد؟ از همه بدتر خیاطی که دو روز قبل از مراسم لباسمو تحویل داد و دقیقن عین همونی بود که تو ژورنال دیده بودم، مگه الکی پیدا شد؟ و بقیه‌ش؟ گفت خانومش پرو اول رفته واسه لباس، دیده طرف هنوز لباسو آماده نکرده گند زده بهش و هی هم گفته این سلیقه من بوده اینش نظر منه و بعدش هم کلی بداخلاقی کرده و آخرم گفته خانوم اگه زیاد سوال بپرسی لباستو بهت تحویل نمیدم تا دستت بمونه تو حنا و حالت جا بیادها. گفتم عجب رویی داره طرف، هم پول می‌‌گیره هم گند می‌زنه هم تهدید می‌کنه! گفت خانومش اومده خونه و نشسته یه ساعت زار زده که حالا چه خاکی باید توسرش بریزه. دوستش هم بهش گفته برو سراغ لباسای آماده چون همه‌ی خیاطا همینطوری هستن. خانومش هم از بس چوب کبریته لباس آماده‌ی مناسبی پیدا نکرده و دهن پسر‌عمه جان رو سرویس کرده خلاصه. پسر‌عمه هم روزی صد بار اظهار پشیمونی کرده و چیزای نامربوط خورده که زن گرفتنش چی بود. منم که هم دلم سوخت هم نمیخواستم تو دردسر بیوفتم فقط به دادن تلفن خیاطم و آرایشگاه و غذا اکتفا کردم و بعدشم تعارف الکی زدم که اگه بازم کاری بود...یادم افتاد که من بیچاره چطوری تنهایی خودم همه‌ی کارامو کرده بودم. که حتی همه‌ی گل‌ها رو یه روز قبلش با آقای آنام خان رفته بودیم بازار گل تهران و خریده بودیم و اومده بودیم چیده بودیم تو خونه. همه هم سفید و لیمویی. که فقط همون چند ساعتی که صبح رفته بودم آرایشگاه توی خونه نبودم و کاری نمی‌کردم. تازه از اونجا هم دم به دقیقه با موبایل با آنام خان اینو هماهنگ کردم و اونو فیکس کردم. فقط هم جوونارو دعوت کرده بودیم. به همه هم خوش گذشت. حتی یادمه آقای آنام خان آخر هفته‌ی قبلش با ناراحتی زنگ زد به من و گفت همکاراش دارن از ایتالیا میان هفته‌ی بعد و تا یه روز قبل از مراسم گرفتاره و من با خونسردی بهش گفتم اشکالی نداره عزیزم شما فقط سر ساعت تو مراسم باش. نگران هیچی هم نباش. همه چی اوکیه. که البته شانس آوردیم و سفر اونا لغو شد. تازه دختره واسه من پشت چشم نازک کرد که ای بابا تو چرا همه کارارو خودت کردی؟ من اصن خبر نداشتم چی به چی هست. فقط صبح مامانم منو بیدار کرد و گفت عزیزم باید بری آرایشگاه. بعد هم بابام منو رسوند آرایشگاه! اصلن وقتی شوهرم اومد دنبالم کلی تلفنی از بابام آدرس باغی که توش عروسیمون بود رو پرسیدیم . بعد هم غش غش می‌خنده و من دلم می خواست بزنم وسط دندوناش. پسرعمه‌همه باعث شد یه بار دیگه پی به زرنگی خودم ببرم :)