رییس جمهور محبوبمان، سخنرانی می‌کنه واسه یه مشت آدم {...} تو روز بیست و دو بهمن. میگه سی سال پیش قبل از انقلاب اینهمه گندم نداشتیم. حالا اینهمه گندم داریم. بعدش میگه تلفن همراه نداشتیم . و حتا تا ده دوازده سال پیش هم تلفن همراه قیمتش خیلی بالا بود و مردم باید یه عالمه تو صف وامیستادن تا بتونن دولتیشو با قیمت یه خورده پایینتر بگیرن و بعدشم چن ماه منتظر شن تا بهشون تحویل داده بشه. اما الان با یه 5 هزار تومنی هم هرکسی میتونه تلفن همراه داشته باشه و بعد هی تند تند از چیزایی میگه که قبل از انقلاب یعنی سی سال پیش نداشتیم و الان داریم و هی به این دستاوردهای انقلاب افتخار می‌کنه و اون یه مشت آدم {...} براش کف و سوت میزنن و تشویقش میکنن و صلوات می‌فرستن و بع بع می‌کنن!

من می‌خواستم همینجا اعلام کنم که منم قبل از انقلاب یعنی سی سال پیش نبودم و حالا هستم و ایشون یادشون رفت منو هم به عنوان دستاوردهای انقلاب معرفی کنه و اگر درایت رهبر نبود من اصن نبودم الان و مامان و بابام هم هیچ کاره‌اند در این زمینه
آخه یه مشت آدم{...} که پامیشین میرین اونجا وای میستین به این حرفا گوش میدین و به به و چه چه میکنین، یعنی واقعن انتظار داشتین بعد از سی سال گندم بیشتر از اون موقع نداشته باشین؟ یا بعد از سی سال تو تکنولوژی تلفن همراه مونده باشین؟؟؟ اونم با این سرعت رشد جمعیت؟ اونم با این سرعت پیشرفت تکنولوژی تو جهان؟ تلفن همراه داشتن رو باید بهش افتخار کرد؟؟ یعنی اینقدر احمقید همتون؟؟؟؟ بعد چرا نمی‌گین روغن مایع 450 تومنی در عرض دو سال شد 1500 تومن؟ و چه می‌دونم نون سی سال پیش بود یه تومن و حالا با پونصد تومن شاید یه نون خیلی خوب پیدا کنی؟؟؟

این جماعت یعنی لایق کس دیگه‌ای هستن جز این معجزه هزاره‌ی سوم محبوب مردمی با اون هاله‌ی نورش؟
2 comments Wednesday, February 11, 2009, posted by Night sweat at 2:08 PM
جشنواره‌ای که تهمینه میلانی رو توش نامزد بهترین کارگردانی کنه و سوپر استار و اخراجی‌های دو رو نامزد بهترین فیلم کنه ارزش داره اصن؟؟؟ هیئت داوران که قصد کرده از اول جایزه‌ها رو بین همه تقسیم کنه، لااقل می‌فهمید که اخراجی‌های دو و سوپراستار جزو آشغال‌ترین فیلمای جشنواره بودن.

همه‌ی فیلمهایی که دیدم یک طرف، «درباره‌ی الی» اصغر فرهادی هم یک طرف. هنوزم از فکرش بیرون نیومدم. شاید دارم اغراق می کنم ولی الآن واقعاً حسم اینه که یک سر و گردن از تمام فیلمهای ایرانی چند سال اخیر بالاتره.

این فیلم هم مثل اکثر کارهای فرهادی درباره «طبقه‌ی متوسط گناهکار» جامعه‌س. آدمهایی که بعضاً با اشتباهات کوچیک به تباهی کشیده می‌شن. اما اساساً می‌شه پرسید معیار اخلاقی این آدما چیه؟ چی گناه هست و چی نیست؟ کسی که راست می‌گه و «صادقه» آیا لزوماً آدم با اخلاقیه؟ یه جاهای فیلم هر کاری بکنی نمیتونی راستگوهای فیلم رو با اخلاق بدونی و حتی نمی‌تونی آدمهای صادق داستان رو دوست داشته باشی. داستان کند پیش می‌بره، به همه جزئیات می‌پردازه و به تماشاگر امکان می‌ده که فرصت فکر کردن به همه اینها رو در حین تماشای فیلم داشته باشه. یعنی در اصل توی تماشاگر خسته نمی‌شی، چون داری کلافگی و درموندگی و خستگی و استیصال تک تک شخصیتهای فیلم رو همراه با این ریتم کند، نگاه می‌کنی و منتظری تا به سوالت جواب داده بشه. منتظری ببینی کجا، فریبهایی که خوردی تموم می‌شه...

البته حیفه که فقط از منظر این بحثهای اخلاقی به فیلم نگاه کنیم. قصه‌ی فیلم واقعاً زیبا و تاثیرگذار تعریف شده، فیلمنامه عالیه. اساساً شخصیت پردازی کاراکترهای این فیلم عالی و با ظرافته، با وجود اینکه تا آخر فیلم قرار نیست بفهمیم اصلن هر کدام از اینها چه کاره‌اند، از کجا اومدن، موقعیت اجتماعیشوین دقیقاً چیه، یعنی فارغ از کار و شغل و موقعیت اجتماعی‌ای که نمی‌دانیم چیست، خیلی زود باهاشون همذات پنداری میکنیم، همشون فوق‌العاده باورپذیر هستن و فرهادی قضاوت راجع به شخصیت‌ها رو به عهده‌ی تماشاگر میزاره تا هرکسی هرطور که دلش خواست راجع به هر کدوم از شخصیت‌ها نظر خودشو داشته باشه، بدون اینکه بخواد عمدا کسی رو خیلی مثبت جلوه بده یا کسی رو خیلی منفی.
بازیها همه پخته و خوب هستن، حتی بازی اون شهاب حسینی بی خاصیت! بازی مانی حقیقی و گلشیفته به خصوص، محشره! (راستش اصلن سخته بگی کی بهتر از کی بازی ‌کرد)
سکانس‌ها همه فکرشده و با دقت کارشدن، به خصوص تمام سکانس‌های جستجو تو دریا. - من سر این سکانسهای جستجو، دست و پام یخ کرده بود و تمام بدنم میلرزید. مدتها بود هیچ فیلمی همچین حسی در من ایجاد نکرده بود- تدوین خوب هایده صفی‌یاری که احتیاجی به تعریف نداره دیگه.
صدا و افکت (به خصوص افکت صدای دریای طوفانی تو شب) بسیار خوب بود. فیلم اصلن موسیقی متنی نداشت و فقط تو تیتراژ پایانی فیلم موسیقی‌ پخش شد به نام Song for Eli که ظاهراً ساخته‌ی یک آهنگساز آلمانیه و انتخابش با پیمان یزدانیان بوده. این آهنگ اونقدر سرد و تلخ بود که انگار فقط برای همین فیلم ساخته شده.
و از همه مهمتر – به نظر من - لوکیشن بی نظیر فیلم بود. کاملاً با احساسی که در طول فیلم قراره بهت دست بده هماهنگ بود. همه چیش...چه دکور، چه رنگ خنثی دیوارها و چه تصویر دریا از پشت تمام پنجره‌های رو به دریا. که باعث می‌شد شنیدن صدای دریا، همه جای اون ویلا، باورکردنی باشه.
دوربین فیلمبرداری از نیمه‌ی فیلم کاملاً هماهنگ با فضای ایجاد شده در فیلم، اونقدر آروم روی دست اومد که آخرش متوجه نمی‌شدی دقیقن از کی دوربین روی دست بود، از اول فیلم یا از وسطای فیلم؟

اصغرفرهادی یک قدم جلوتر از چهارشنبه سوری رفته، و اینقدر خوب و ظریف ماجرا رو تعریف می‌ کنه و اینقدر خوب و ظریف من و تویِ تماشاگر رو بارها توی طول فیلم فریب می‌ده که حد نداره...
به نظرم اصغر فرهادی آدم تقدیرگرایی میاد. تقدیرگرا هست یا نه، مهم نیست. این فیلم یک قصه‌ی شنیدنی رو خیلی ماهرانه تعریف ‌می‌کنه و از نظر من این یعنی که فیلم خوبیه.

شهاب حسینی یه جای فیلم می‌گه: «یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه»، اما آیا واقعاً «پایان تلخی» وجود دارد؟ انگار هر پایان تلخی خودش آغازگر یک تلخی بی پایانه...
...

http://www.cinetmag.com/
0 comments Monday, February 09, 2009, posted by Night sweat at 2:25 PM
داداشه بازم به قولش وفا کرد و بهمن به نیمه نرسیده، اومد. حالا شبهامون پر شده از صدای قهقه‌هامون و خندیدنامون به همه‌ی چیزهای خنده‌دار و غیر خنده‌دار و حتا ناراحت کننده... نیمه‌شبامون پر شده از استرس هنوز نخوابیدن و صبح زود باید بیدار شدن و سر فرو کردن تو بالش و خندیدن...
بازم هر چهارتامون دور هم هستیم و تفریحمون، تعریف خاطرات دور سالهای بچه‌گیامونه. به زمین و زمان می‌خندیم وقتی از وقتایی حرف می‌زنیم که بابا بود و همه بودیم و خونه‌ی قدیمی بزرگمون بود و درخت خرمالومون بود و درخت گیلاسمون. به زمین و زمان می‌خندیم و تفریحمون مقایسه‌ی فرم انگشتای پامون و مقایسه‌ی مدل ناخونامون با همدیگه و بررسی دوباره‌ی نشونه‌های تولدمون رو دست و پا و گردنمونه، به زمین و زمان می‌خندیم حتا وقتی به اثر زخمهای بدن داداشه می‌رسیم. به اون جای صلیب‌وار دندونه دندونه روی نرمه‌ی ساعد دست راستش، اون اثر دایره شکل تیره روی پای چپش و حتا اون آثار ریز و کوچیک موازی سفید روی ساق پاهاش.
به زمین و زمان می‌خندیم وقت لمس کردن دوباره‌ی اون تیکه آهنهای کوچیک و دردناک، تو سرتاسر بدنش. می خندیم و نشون میدیم یادمون مونده هر کدومشون، دقیقن در کدوم نقطه جا خوش کردن و کدوم یکی از رگهای آبی برجسته را که بگیری و بری، میرسی به بزرگترین و قابل لمس‌ترین‌شون! میخندیم و ردشونو می‌گیریم تا بفهمیم کدامشون حرکت کردن و کدامشون جابه جا شده‌اند.
تفریحمون شده ها! خندیدن به ترکش‌های ریز بدن داداشه که اینهمه سال، که اینهمه سال جا خوش کردن تو هر جایی که دلشون خواسته و زندگی‌ای واسه خودشون تشکیل داده‌‌ن و هر از چندگاهی هم بنا می‌کنن به آزار صاحبخونه...
به زمین و زمان میخندیم تا وقت دیدن یادگاریهای جنگ یادمون بره دقیقن که چه بلایی سرمون اومد. به زمین و زمان می‌خندیم چون حالا فعلن جنگی در کار نیست و می‌تونیم راحت و با آرامش دور هم جمع بشیم و بخندیم. گیرم که زندگی خیلی خیلی هم سخت شده باشه.
3 comments Monday, February 02, 2009, posted by Night sweat at 1:31 PM