یعنی بالاخره این بغضی که داره خفه م میکنه فردا می ترکه و تموم میشه و می تونم زندگیه عادیمو از سر بگیرم ؟ این بغضی که این همه وقته میاد می شینه بیخ گلوم ، هر چی بزرگتر و بزرگتر میشه ؟
از همه متنفرم :( نمی خوام هیشکیو ببینم اصن. دلم هیشکیو نمی خواد . دلم هیشکیو نمی خواد...
از خودمم متنفرم به خاطر حساسیتم، به خاطر ناراحتیم ، به خاطر بغضم ، به خاطر تحمل نکردن شادیه دیگرون از خودم بیشتر متنفرم که هیچوقت نمی تونم این بغض رو راحت بشکنم و تمومش کنم و بره
2 comments Wednesday, July 16, 2008, posted by Night sweat at 1:14 AM
هر روز دلم در غم تو زارترست
.
قطب منفی یاس آفرینی باز به این لحظه های زندگیم مسلط شده و آن را سرشارکرده. آنقدر قوی و قدرتمند که از دست عشق هم کاری بر نمی آید. از دست همراهی حامی قدرتمندم هم . حفره های قلبم سر باز کرده اند. این روزها برایم دلگیرترین و بیروح ترین روزهای زندگیست. لبخندهایم به رنگ عادت، همه اش برای پنهان کردن درون متلاطم و بغض دیوانه کننده ام است ... باز این روزهای لعنتی رسیده اند. این روزهای برزخی لعنتی که از ترس بغض و حسرت، به درون خلاء و نیستی فرو می روم . گوشهایم را می گیرم تا نشنوم همهمه ی این روزها را و چشمهایم را می بندم تا نبینم هیچی بر در و دیوار این شهر خاکستری و غمزده که دلهای کوچک و ریش من و خیلی های دیگر را خون می کند هر از گاهی.
بر نقاب بی تفاوتی احمقانه و خنثی و خاکستری خودم لعنت می فرستم که هیچ وقت کار چندانی ازش ساخته نبود. لعنت می فرستم به تلاش بی وقفه ی طبیعت که همه ی نیروهایش را به کار می گیرد تا نبودن کسی را در چشمم بکوبد. به قلبم بزند، مغزم را از کار بیاندازد، خونم را منجمد کند تا به یادم بیاورد که آخرین لبخندش را چطور حبس کردند در چهارچوب گِلی و خاک.
خونم را منجمد کند تا بتواند این شرنگ تلخ را در رگهایم به جریان بیاندازد.
با بی عدالتی در آتش این حسرت می سوزم و هرچه کودک می شوم و گریه می کنم و پا به زمین می کوبم و بر در و دیوار مشت می زنم هم فایده ای ندارد...دیگر نای گریستن هم ندارم.
بگذاشتیم، غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارترست...