آقا نعمتتونه ؟ آخیییییییییی!

یکی هست که همیشه‌ی خدا خوش اخلاقه، تحت هر شرایطی می‌خنده و سرحاله . خوش اخلاقیش اصلن جزو خصوصیات بارز اخلاقیشه. خوب طبیعیه که هر کسی هم این خوش‌اخلاقی رو دوست داره و تحسین می‌کنه. یعنی کلن همه این کارو می‌کنن.
پس تو یه فرد خاص اصلن هنر نمی‌کنی اگه عین بقیه این خوش‌اخلاقی رو دوست داشته باشی و دائم تحسین کنی.
حالا این خوش اخلاقه، یه وقتایی می‌شه که یه چیزیش هست. مریضه، ناراحته، افسرده‌ست، غصه داره، چه می‌دونم یه مرگشه دیگه. خودشم می‌دونه که تو این وقتا دیگه واقعن نمی‌تونه خوش اخلاق باشه. اینقدر حالش بده که حد نداره. اصلن دلش می‌خواد خودش، دلش می‌خواد که دیگه خوش‌اخلاق بازی در نیاره و یه کم به حال خودش باشه.
تو، یه فرده خاص اصلن مجبور نیستی که با زور به خاطره اخلاقیات، یا اینکه چون دوسش داری، یا هرچی، تحملش کنی. اون خودشم می‌دونه غیر قابل تحمله. اگه زحمت می‌کشی و تحملش می‌کنی، لطف کن و دائم اینو بهش نگو. هی سرش منت نزار که چن روزه بداخلاقه و تو می‌دونی و با این وجود داری تحملش می‌کنی.
اون خودش بهتر از هر کس دیگه‌ای می‌دونه بد اخلاقه. به جای اینکه با زور و اجبار تحملش کنی و یهو هم صبرت سر بیاد و قاطی کنی، بهتره که ولش کنی به حالش خودش تا به درده خودش بمیره. مث همه وقتای دیگه خودش حالش خوب می‌شه، بدون اینکه بزاره اصلن کسی بفهمه بالاخره چش بوده. ولش کن بابا جان. مگه مجبوری؟ دردشو که کم نمی‌کنی هیچ، یه چی دیگه هم می‌زاری رو دردش. اون وسط ناراحتش می‌کنی، دلشو می‌شکنی، غصه رو می‌زاری رو دلش.بعد صداتم در میاد که داری تحملش می‌کنی. خوب نکن عزیز من. تحمل کردن بلدی می‌خواد. الکی نیست که. کاره هر کسی هم نیست. باید بلد باشی چطوری تحمل کنی و صداتم در نیاد.
مثل خودش تو همه‌ی وقتای خوش‌اخلاقیش، از خوشی در حال مردن نیست به خدا. داره یه چیزایی رو همیشه تحمل می‌کنه. یه چیزایی رو که هیشکس نمی‌تونه حتا بهش فکر کنه. تحمل می‌کنه، صداشم در نمیاد، بازم می‌خنده...
پ. ن : این حرفا رو به خودم میزنم که وقتی عصبانی میشم و تحملم تموم میشه و شکل اون زنه تو اون نقاشیه میشم، حواسم بیشتر به کارام باشه.بیشتر به آدم خوش اخلاقه فکر کنم.



تقریبن یکسال و چند هفته از ترک سیگارم می‌گذره. سیگاری که هشت، نه سال یک لحظه‌م ازم جدا نبوده. سختیها رو با هم گذروندیم. شبای امتحان، دل شکستن‌ها، شادیها، دوستیها، گپ‌های طولانی عصر تابستونا. هشت، نه سال عمری بود واسه عادت کردن به چیزی. به چیزی که باهاش گریه کردی، شب زنده‌داری کردی، مستی کردی و باهاش خندیدی...
اعتراف می‌کنم که ترک سیگار من درست از همون عصر روز بیست و هفتم یا بیست و هشتم فروردین ماه بود. درست بعد از اینکه چند هفته‌ای بود که روزی یک پاکت و نصفی سیگار رو دود می‌کردم و بازم برام کم بود. درست بعد از اینکه یک ماه قبلش عادت تازه‌ای هم پیدا کرده بودم. نصف شب از خواب می‌پریدم و له له سیگار داشتم. عادت راننده‌هایی که صبح ناشتا سیگار می‌کشند و چه عادت نفرت‌انگیزی هم بود.
اون روز عصر که تو بعد از مدتها ناپدید بودنت، روبه روی من نشسته بودی و یکریز داشتی از پیشرفت‌ها و موفقیت‌ها و کارهای جدیدی که تو این یک‌ سال و نیم تا دو سال غیبتت، کرده بودی، برام می‌گفتی. که هر چی می‌گفتی من بیشتر تکون می‌خوردم. به خودم می‌گفتم من چه غلطی کردم؟ هنوز همون جا کار می‌کنی‌؟ آره . هنوز تو همون پست هستی؟ آره...
من چه غلط اضافه‌ای تو زندگیم کرده بودم تو این دو سال؟ تو دلم زار می‌زدم که هیچی جز دور زدن خودم. جز دور زدن خودم و فرو رفتن توی باتلاق افسردگی و روزمره‌گی. ضربه‌های عاطفی. ضربه‌های روحی. بیشتر از دو سه ماه بود که عصبی و افسرده‌ شده بودم. هر روز قرص‌های رنگارنگ اعصاب و هرشب قرص‌های آرام بخش. خسته بودم و رنگ‌پریده. خسته و عصبی و دل‌زده از همه چی. نمی‌دونستم حتی چطور دعوت تو رو بعد از اون همه وقت قبول کرده بودم و چطور خودمو راضی کرده بودم که حوصله کنم عصر لباسی به تنم بکشم و به دیدنت بیام. آشفته و درهم و برهم، کیفمو دنبال پاکت سیگارم زیر و رو می‌کردم. خجالت‌زده و عصبی‌تر شده بودم. اعتراف می‌کنم که تو اون چند بار قبلی هم که دیده بودمت، یا حتا وقتی تماس دورادوری داشتیم برای نگه‌داشتن رابطه‌ی رسمی و خشکمون، من همیشه دست و پامو پیش تو گم می‌کردم. با من زمین تا آسمون فرق داشتی و خیلی خیلی هم دور از دسترس بودی. اونقدر که حتا نمی‌تونستم تو رو دوست خودم بدونم. به حرفهات گوش می‌کردم و بعد خدانگهدار...
چشمم که به پاکت سیگارم افتاد، یهو به چشمات نگاه کردم و گفتم من...من ...من سیگارمو ترک کردم فقط تو این چند وقت.
و برق خوشحالی و تعجب رو تو چشات دیدم. تشویقم کردی و گفتی می‌دونی تصمیم بزرگی گرفتم. من پاکت سیگارم تو مشتم بود، توی کیفم. و خوشحال بودم که حداقل منم تونستم چیزی بگم که تو تشویقم کنی. تو دلم می‌گفتم خب من که دیگه حالا حالاها ترو نمی‌بینم. پس می‌تونم به سیگار کشیدنم ادامه بدم. گیرم نه جلوی چشمت، تو این نیم ساعتی که هر چند ماهی یک‌بار دست می‌ده برامون.
اما وقتی موقع خدافظی، در کمال تعجب من قرار دفعه‌ی بعد رو گذاشتی و خواهش کردی که بیشتر ببینمت، توی مترو، پاکت سیگارمو در آوردم و انداختم توی سطل آشغالی که پر بود از بلیط‌های مصرف شده...
حالا یک سال و چند هفته‌ست که سیگار نمی‌کشم و دیگه مدتهاست که بوی سیگار آزارم می‌ده و از اینکه بوی ادکلنم روی لباسم می‌مونه و اتاقم بوی سیگار مونده نمی‌ده و صبحها دهنم مزه‌ی نفرت‌انگیز سیگار نمی‌ده کیف می‌کنم. از اینکه وقتی بغلم می‌کنی و می‌بوسیم، بوی سیگار نمی‌دم. وقتی موقع خمیازه کشیدنت دستامو می‌گیرم جلوی دهنت، وقتایی که انگشتامو قفل می‌کنی لای انگشتات و سعی می‌کنی انگشتامو ببوسی، حس خوبی دارم که می‌دونم دستام فقط بوی کرم مرطوب کننده‌ی دستمو می‌ده، نه بوی آزاردهنده‌‌ی سیگار که به انگشتای آدم می‌چسبه. یادمه یه بارم گفتی که خوشحالی که سیگار نمی‌کشم والا بچه‌مون خنگ می‌شد! و من چقدر از این حرفت خندیدم. سیگار رو ترک کردم در عوض تو رو به دست آوردم. و به جای سیگار، تمام وقت تو باهام بودی. آرامشی که با هیچ سیگاری تو دنیا پیدا نمی‌کنم. لذتی که شبیه به هیچ کامی نیست. ولعی که هیچ دودی ارضاش نمی‌کنه...



ترک سیگار، درصورتیکه که انگیزه‌ی محکمی براش داشته باشیم، حتا اگه باعث بشه مراوداتمون با دوستان سیگاریمون خیلی خیلی کم بشه، ارزششو داره. از همین‌جا هم به همه‌‌ی دوستای سیگاریم سلام می‌کنم.!
چند روز، فقط چند روز ناقابل و بی‌خاصیت از خودم غافل شدم. عین ترسوها، ثباتم رو از دست دادم، و با وجودیکه تو تلاش کردی آرومم کنی، اما من عمیقن توی گرداب منفی‌بافی‌هام فرو رفتم. وقتی به خودم دوباره سر زدم، دیدم گرفتاره نفرت و انزجار شده بودم. مدت‌ها بود این حس رو از خودم دور کرده بودم. مدت‌ها...
به باعث و بانی‌ش هم که لعنت بفرستم، فایده‌ای نداره. باعث و بانی‌ش ذاتش ملعونه. نفرین شده‌ست. ذهنش مدت‌هاست که از فکر کردن باز مونده. توی درون پر از دروغ و دغل‌بازی و ریاکاری و دورویی و تنفرش گیر کرده، توی دنیای خیلی خیلی کوچیک و خصوصیش، با این چیزا به خودم نهیب می‌زنم. چرا باید از حماقت کسی که به سادگی پی به حماقتش بردم، رنج ببرم؟
کسی که به افکار مازوخیستیش پناه می‌بره تا حسادت از پا درش بیاره. کسی که برای خودش هیچکس نیست...
به خودم نهیب زدم تا از خلاء تدافعی خفه کننده‌م رها بشم. تجزیه و تحلیل نه برای سنجش اعمال حقارت‌بار دیگران، بلکه برای احیای ذهن و روان خودم، کاری بود که باید انجامش می‌دادم...
اگر حسی پیدا کردم بقیه‌ی پست قبلی را هم بنویسم شاید...
دوم راهنمایی که بودم، بغل دستیم یه روز تموم وقت گذاشت و برام از روابط زن و مرد گفت و بچه دار شدن. البته به این شکل که دائم می‌گفت مردها و زن‌ها با هم یه کارهایی می‌کنن بعد بچه‌دار می‌شن.هیچ‌وقتم نگفت چه کارهایی. انگار دقیقن هم نمی‌دونست. به نظر می‌اومد خودش هم تازه فهمید بود که بچه‌ها رو لک لک از آسمون نمیاره بندازه تو خونه‌ی بقیه. اما به هر حال ازون موقع تازه، همه‌ی فیلمایی که وقتی کوچیکتر بودیم یواشکی با رعنا دیده بودیم، واسم معنی‌دار شد. تفریحمون تا آخره اون سال تعریف یه مشت جک بی‌مزه و قدیمی و کهنه ی سکسی بود که ما از گفتنش لذت می‌بردیم.
جا داره که همین‌جا دینم رو به جک معروف خیار و گوجه ادا کنم که باعث شد ما هم یه چیزایی حالیمون بشه.
سوم راهنمایی رعنا می اومد دیدنم هنوز. دست می‌زد پشتم می‌گفت آفرین. اینجا هنوز هیچی لمس نمی شه. به نظرم رعنا از بلوغ خودش و از بلوغ من وحشت داشت. اون سال تازه مربی پرورشی‌مون چن تا جمله‌ی کشکی و الکی راجع به پریود شدن گفت. یک روز هم مدیرمون داشت برای بچه‌ها سخنرانی می‌کرد. از حرفهاش هیچی نمی‌فهمیدم، چون اصلن گوش نمی‌کردم. ولی این جمله ‌ش موند تو ذهنم، گفت دارم بهتون می‌گم هر کی پریود بشه، حامله هم میشه. بعد من فهمیدم که واقعن رعنا راست می‌گفت که نوار بهداشتی رو هر کی حامله باشه ازش استفاده می‌کنه.و خدا رو شکر کردم که پریود نمی‌شم و آرزو کردم حالا حالاها هم نشم...

اول راهنمایی که بودم تو مدرسمون شایعه شده بود که هر کس آدامس لاویز بخوره حامله می شه !. آدامس لاویز تکفیر شد ...شاید همه ی دخترایی که سالهای اول هفتاد راهنمایی بودن یعنی از سال 70 تا 73 این شایعه رو شنیده باشن .!
همون موقع ها رعنا یه روز به من گفت دخترای مدرسه تون چقدر بی شعورن ، چقدر وضعشون خرابه . با تعجب پرسیدم چرا. گفت چرا ؟ تو توالت های مدرستون پر از نوار بهداشتیه . گفتم نوار بهداشتی ؟ کدوما ؟ ( اون موقع واقعن هرگز پیش نیومده بود که تو مدرسه معلمها یا مربی ها حرفی از پریود شدن بزنن) حتا بزرگترامونم چیزی نگفته بودن . یا شاید من زیادی بچه بودم برای اینکه راجع به این چیزا باهام حرف بزنن .

رعنا منو برد تو دستشویی مدرسه. در یکی از توالتها رو باز کرد و گفت فقط کسایی که حامله می شن از این چیزا استفاده می کنن .!!! بعد من فکر می کردم حتمن اینا همونایی هستن که آدامس لاویز زیاد خورده بودن .
زن که باشی از همون دوران کودکیت تو استرس های خاص مخصوص به جنسیتت هستی تا وقتی بمیری...
با قلی گنزالس رفتم تو آپاراتی. آقاهه همینکه من واستادم، پرید جک آورد انداخت زیر چرخ عقب. اومدم پایین گفتم مگه پنچره نگاهی کاملن عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت پس چیه خانوم؟ مگه نمی‌بینی؟ گفتم فکر کردم شاید کم باده. بعد یهو مهربون شد و گفت نه هنوز بادش کامل خالی نشده بوده ولی ما این کاره‌‌ایم تا نگاه کنیم می‌‌فهمیم.
لاستیک و باز کرد وهول داد تو مغازه‌‌ش و بعد هی لاستیک رو چرخوند و بهش آب تاید مالید. یهو یه میخ کشید بیرون و گفت این بود. به آقاهه گفتم ا آقا مگه تیوبشو در نمیارین پنچریشو بگیرین؟
آقاهه این دفعه یه نگاه خیلی خیلی عاقل اندر سفیه‌‌تری بهم کرد و گفت خانوم این لاستیکا تیوبلسن؟- تیوبلس رو با لهجه‌‌ی غلیظ به شدت خارجی گفت- تیوب چیه؟ اینا‌‌رو با نخ پنچرگیری پنچریشونو می‌‌گیرن.
منکه به شدت از اینهمه پیشرفت علم و سایر قضایای مربوط به اثبات سفیه بودنم در آپاراتی، شوک زده بودم گفتم خوب آقا من چه می‌‌دونم ما دوچرخه‌هامونو خودمون پنچری می‌‌گرفتیم. تیوبشو در می‌‌آوردیم می‌‌نداختیم تو لگن و هر‌‌جاش حباب داد می‌‌آوردیم بیرون و روش چسب زرشکی پنچرگیری می‌‌زدیم. تیوب دوچرخه‌‌ی خود من عینهو پتوی چل تیکه پر از وصله بود. آدم که از دوچرخه بیاد پایین و سوار ماشین بشه همینه دیگه... آقاهه باز مهربون شد و لبخندی از سر دلسوزی به پهنای صورتش به من زد. حتمن تو دلش گفت تقصیر نداره بنده خدا. شایدم گفت این خانوما همشون همینطورن. بعد اومد تا لاستیکو بندازه سرجاش واسه من از لاستیکای تیوبلس تا درجه‌‌ی باد ماشین و همه‌‌ی اینا رو توضیح داد. وقتی از آپاراتی اومدم بیرون دیگه یاد گرفته بودم لاستیکای ماشینو چه شکلی باد بزنم وچقدر باد بزنم. با ذوق به قلی گفتم دفعه‌‌ی دیگه خودم می‌‌پرم و اون شیلنگ درازه رو تندی می‌‌کشم بیرون و لاستیکات رو باد می‌زنم. البته از اون موقع دیگه لاستیکا باد نمی‌‌خواستن . حالام می‌‌دونم اینقدر نمی‌‌خوان تا من یادم بره چه شکلی این کارو می‌‌کنن !
نمی‌دونم واقعن اون دوچرخه‌ی مظلوم و معصوم و طفلکی و راحت و بی‌دردسر من که نهایتن یا زنجیرش می‌افتاد یا پنچر می‌شد یا کم باد، چه بدی داشت که گذاشتمش فقط برای یه روز تو هفته و چسبیدم به این قلی که هر دفعه باید عزای یک چیزشو داشت.


پ. ن : عکس نداریم ولی اگر هم داشتیم تزئینی بود و مطلقن هیچ ربطی به دوچرخه‌ی طفل معصوم‌مان و قلی گونزالس پدر بیامرزمان نداشت.

الان یادم افتاد . چن وقت پیشا تو روزنامه یه مقاله ای می خوندم راجع به شب ادراری بچه ها و مشکلات روحی روانی . یه جاش نوشته بود یادتون باشه که شب ادراری یک عمل کاملن غیر ارادی و هرگز بچه هاتونو به خاطرش نباید تنبیه کنین یا سرزنش .
عصر که اومدم خونه، خلاصه ی مقاله رو به اضافه ی اون جمله آخر واسه بانو تعریف کردم. گفت: خوب منظور؟ بهش گفتم دیدی دیدی با من چه طوری رفتار می کردین به خاطر یک عمل غیر ارادی ؟ کاش اون موقع می تونستی این مقاله هه رو بخونی .
بانو چپ چپ نگام کرد و بعد با حرص گفت:« نیست که ما اصلن ترو تنبیه می کردیم، نیست که تو اصلن قبول می کردی شب ادراری داری، همیشه یا آب می ریختی یا لباسات خیس بودن از قبل، نیست که کلن تو مشکل روحی داشتی واسه شب ادراریت و اصلن تنبلی تو دستشویی رفتن تو کار نبود، نیست که اصلن تاثیری داشت در تو حتا سرزنش کردن ما، نیست که اصلن تو حساب می بردی از ما و می ترسیدی و خجالت می کشیدی و سعی می کردی دیگه مواظب باشی و تکرار نشه، نیست که زبون ما مو در نمی آورد از بس قبل خواب بهت التماس می کردیم یه سر پاشی بری دستشویی و تو گوش می کردی همیشه هم، نیست که واقعن غیر ارادی بود کارت، نیست که...» اینقدر گفت و گفت تا واقعن خجالت کشیدم و بهتر دیدم خفه خون بگیرم کلن و مطمئن شدم قطعن مقاله واسه بچه هایی مثل من نبوده.