اینو فرستاده میگه سنگ قبر اینجوری دوس داری ؟
بهش میگم اگه ازین سنگ قبرا تو همین بهشت زهرای خودمون بود می دونی چی می شد؟
میگه نه اصلن نمیزاشتن باشه. میگم حالا فرض کن اجازه ی نصب یه همچین سنگ قبری رو هم دادن و گذاشتیشم . می دونی چی می شد؟ میگه نه ؟ میگم هیچی دزدای محترم گلدون و سنگ مرمر و شمع و هزار تا کوفت دیگه که روزای خلوت تو بهشت زهرا قدم میزدن هرکدوم چندین بار هم به این سنگ قبره تجاوز می کردن ! باور کن !
2 comments Thursday, January 31, 2008, posted by Night sweat at 10:43 AM
تو رو خدا من مردم ، منو طاقباز عینهو میت نزارین تو قبرا . حتمن به پهلوی راستم بزارین . اصلن عین اون اسکلته تو موزه ی ایران باستان که کلاس پنجم بودم رفتم دیدم ، پاهامو جمع کنین تو شیکمم دستامم بزارین روش . اینطوری راحت ترم به خدا.
دهنم سرویس شد تو این یه هفته از بس طاقباز موندم و سرمو گرفتم بالا ...
این چه بلایی بود آخه سرم آوردم ؟
می خواستم بخوابم . اما رفتم پشت پنجره . درو وا کردم و کلمو تا اونجا که قدم اجازه می داد و جا می شد کردم بیرون ، زیر برفهای تندی که می اومد. جای پاهاتو می خواستم ببینم . همشون رفته بودن زیر برفهای جدید. انگار نه انگار که همین دو ساعته پیش از اینجا رفتی . یه عالمه جای پا هم روی برفها، بغل جای پای من گذاشتی ...
عاشقم بهت اونقدر تا...
3 comments Saturday, January 19, 2008, posted by Night sweat at 8:29 PM
موضوع چي بود؟
-هيچي ، خيلي ساده .اون بالقوه اونقدر قوي بود و هست كه من‌‌ ِ پرجنب و جوش و پر هيجان رو خنثي كنه.منم مثل يك دوست هميشه تحسين و ستايشش كردم . اينجوريه عشقمون . نمي‌خواستم از روي ترحم و بخشش ِ اون بره‌ي گم شده‌اي كه به گله برمي‌گرده باشه عشقم. اهدافش به شدت معقول و منطقي‌اند. برعكس من كه هدفهام به شدت غيرمعقول و خيالي‌اند. به شدت متعادله. برعكس من كه از اين سرِ ماه تا اون سرِ ماه هر روز تاب مي‌خورم و تو‌يِ سرگيجه‌ي دائمي زندگي مي‌كنم. منو مي‌فهمه و تحسين مي‌كنه و همينطور تمام زيبايي‌هاي چشمگير رو مي‌بينه. به ملاحت‌هاي ادبي بسيار حساسه و هنرهاي خلاق رو ستايش و درك مي‌كنه. به همين سادگي.خيالپردازيهاي نامحدود ِ منو هرگز محدود نمي‌كنه و به مشغله‌هاي ذهنيِ ِ بيمار‌گونه‌ي من هرگز نمي‌خنده يا بي‌تفاوت از كنارشون نمي‌گذره تا منو حرص بده. با نيمه‌ي مرده‌ي يتيمِ من بيشتر از هركس ديگه‌اي آشناست و خب از جنبه‌هاي ديگه‌ هم اون يك جذابيت سليس و يك‌دست و رووني داره كه هر زني در فورانِ سرمستي و شور و شوق دلبسته‌ش مي‌شه.و براي منِ هميشه بي‌تاب اون يك جور سرخوشيِ گريز‌ناپذير و يك عالم اشتياقِ مملو از شادي داره كه باعث مي‌شه بهش لبخند بزنم و وقتي منو ستايش مي‌كنه دوستش داشته باشم. به همين سادگيه زندگيمون. فهميدي؟و يه چيزه مهمتر اينكه من عاشق خنديدنشم .
-اوهوم...فكر مي‌كنم...ولي مي‌تونم حدس بزنم كه چقدر از دستت مي‌خنده!
1 comments Monday, January 14, 2008, posted by Night sweat at 3:40 PM
مراجعه به روانكاو و روانپزشك يعني بري به مغازه ي نصيحت فروشي و اندازه پولي كه تو دستت داري نصيحت بخري . ! احمقانه ست .
0 comments Sunday, January 13, 2008, posted by Night sweat at 3:11 PM
جلوي چشمام رديفي از كوچه‌هاي بن بسته . هم از سر درموندگي و هم از روي عمد، دستم رو از زندگي خلاق بريدم .دارم بي تفاوت تر از پيش مي شم و فقط نگاه مي كنم كه چطور درها يكي يكي به تلخي به روم بسته شدن !
زمزمه كرد كاش امشب تمام نشود و او پلكهايش پر از وسوسه و خواب بود و سرخوش از گرمي محيط كه وحشتزده گفت نه ! نمي دانست چرا جمله‌ي حسرت آميز او اينطور ترساندش . فكر كرد تنها چيزي كه باعث مي‌شد امشب‌شان تمام نشود مردن‌شان بود. ترسيد و از منطق بيش از اندازه‌ي از ناكجا سردرآورده‌ي خودش شگفت زده شد...
فردا ولي سپيده دم را دشنام داد و خودش را با حرص فرو كرد به گرماي آغوشي كه تا دقايقي ديگر نبود ...
شب تمام شده بود...
0 comments Saturday, January 05, 2008, posted by Night sweat at 12:05 AM
دكمه‌اي را فشار مي‌دهد و جريان مورمور كننده به تمام پشتم مي‌دود . ناراحتم مي‌كند ، مي‌رود ، مي‌آيد .
عادت مي‌كنم اما
به نور قرمز و تند و داغي كه برويم مي‌تابد
به اين خورشيد كوچك مصنوعي آنقدر نزديك كه دستهايم را مي‌توانم براي در آغوش گرفتنش دراز كنم حتي
پلكهايم سنگين مي‌شود و روياهايم برق گرفته و ناراحت، گيج خورده شروع مي‌شوند در رفت و آمد‌هاي زن كه مي‌آيد و مي‌رود و با آن صداي پاك و بي‌روح و يكنواختش مي‌پرسد شدتش خوب است؟
و من نگران حال روياهايم سر تكان مي‌دهم و ناتوان از انديشيدن فقط به جريان متناوبي كه در شانه‌هاي خسته‌ و دردناكم مي‌دود فكر مي‌كنم . كم ، زياد ، كم ، زياد ...
خانم تعبير پريدن شانه ي راستم چيست ؟
كسي مي‌آيد ؟ خبر خوشي مي‌رسد ؟ انتظار تمام مي‌شود ؟
خانم پلكهايم نارنجي شده‌اند از پرتوهاي سخاوتنمندانه خورشيد كوچك مصنوعي‌تان.
تمام شد ؟ متشكرم
شانه‌ام دردناك است و دستم هنوز ، اما متشكرم . سياهي پشت پلكهايم و روياهايم تا شب نارنجي باقي مي‌مانند ...
0 comments Thursday, January 03, 2008, posted by Night sweat at 10:04 AM
باباهه دختر هشت ساله شو كشته . بعد گفته شنيدم دخترا تو 20 سالگي دچاره فساد اخلاقي ميشن واسه همين حق پدریم حکم می کرد بکشمش تا در آينده دچاره گناه نشه !!!

وكيل وصي يه آدم بودن تا كجا ؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟ نفرت انگيزه اين فرهنگ و نفرت انگيزتره اين قانون.
چه پدر وحشتناک و نفرت انگیزی!