پاييز گمشده
از آسمان‌ها باريد
و سرانجام
گذار باران
به اينجا هم افتاد
0 comments Saturday, November 24, 2007, posted by Night sweat at 3:23 PM
راست بگو و هرچه را در توان داري، در تيرت بنه و بلندتر پرتاب كن . فضيلت ايراني اين است
(نيچه)
توي ماشين آقاي سفيد اينا نشستيم داريم مي‌ريم عروسي. من دل توي دلم نيست. نيمه‌ي اول بازي سايپا و پرسپوليس رو تا برسم به خونه‌ي آقاي سفيد توي ماشين خودم گوش دادم. حالا مي‌دونم نيمه‌ي دوم شروع شده اما ضبط ماشين آقاي سفيد اينا داره دل اي دل اي مي‌كنه. خدا خدا مي‌كنم يه فرجي بشه. دل توي دلم نيست. آقاي سفيد همون لحظه در حاليكه از من مي‌پرسه نيمه دوم شروع شد يا نه ، دستشو مي‌بره طرف ضبط كه راديو رو بگيره. من خوشحال مي‌شم و در يك لحظه آماده‌م تا همه‌ي شور و هيجان فوتباليم و عشق پرسپوليس بودنمو با يه نفس عميق از سر راحتي خيال بدم بيرون كه يهو خانوم مامان شين جان(مادر آقاي سفيد) صداش در مياد و آقاي سفيد رو دعوا مي‌كنه و تهديدش مي‌كنه كه دست به ضبط ماشين بزني خودت مي‌دونيا و بلافاصله هم صداي خواهر آقاي سفيد در مياد به طرفداري از مادر. من صدام در نمي‌آد و خودمو مي‌زنم به اون راه و سوت مي‌زنم و از تماشاي خيابونها لذت مي‌برم و زير چشمي تلاشهاي آقاي سفيد رو نگاه مي‌كنم و خدا خدا مي‌كنم كه موفق بشه. در اين لحظه مامان شين جان منو مخاطب قرار داده واز من كمك مي‌طلبه براي اينكه آقاي سفيد را به اصطلاح بشونیم سرجاش و خواهش كنم بذاره تا به عروسي مي‌رسيم آهنگ دل اي دلمون رو گوش بدیم عینهوخانمهاي متشخص . قبل از اينكه من حرفي بزنم آقاي سفيد با پيروزي و خوشحالي و خنده می گه خانوم خودشون فوتبال دوس دارن و الان بيشتر از من مشتاقن . مامان شین با نا اميدي از من سوال مي‌كنه تا حرف آقاي سفيد را تاييد كنم . خواهر آقاي سفيد با تعجب به من نگاه مي‌كنه و من جرات مي‌كنم كه فقط بخندم. بعد با آقاي سفيد دست به دامان دوست و آشناها مي‌شیم تا بازي رو برامون با اس ام اس گزارش كنند...
صبح روز بعد يك اس ام اس از همكارمان مي رسد با اين مضمون: در دقيقه‌ي 94 محسن خليلي گل زد، هورا ارتش سرخ سالاره ...!!!

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوري كه جز اين چاره ندانم ...
0 comments Monday, November 12, 2007, posted by Night sweat at 1:54 PM
تنها كاره شخصي كه اين روزا تو اينترنت انجام ميدم چك كردن سرسري و تند تند ايميل شخصيمه.خيلي واقعي تر شدم انگار !

(دوشنبه بيست و يكم -خنثي ترين روز زندگيم- آبان ماه – ماهي كه هرروز فحش دادم به كسايي كه از هواي ابري و باروني پاييز بدشون مي اومد- ، هشتاد و شش -سالي كه خشك ترين پاييزه عمرم رو ديدم - )
يكي از واجبات زندگي اينه كه در انتظار باشي. انتظار روزي، كسي، اتفاقي، چيزي ...
من همه شو حالا با هم دارم .
سرمان شلوغ است خيلي باز از بس كار داريم و پروژه داريم و جلسه داريم و تحويل موقت داريم و تحويل قطعي داريم و رفع نواقص داريم و قرارداد جديد داريم و در كنار همه ي اينها كبوتر عاشق هم داريم !
آقاي سفيد با كمپوت مياد ملاقاتم . اينقدر حال مي كنم كه دلم مي خواد سرماخوردگيم از پا بندازتم . برم تو تختم . هي تب كنم و هي لرز كنم و هي هذيون بگم و آقاي سفيد هي نگرانم بشه . واي ميسته بالا سرم و پشت ميز كامپيوترو نگاه مي كنه . صورتشو بر مي گردونم با دستامو ميگم اون پشت رو نگاه نكن لطفن . آقاي سفيد با حرص مي گه نه خط مي نويسي نه نقاشي مي كشي نه شعر مي گي نه چيزي مي نويسي . چت شده آخه ؟ مي خندم و مي گم هيچي نمي خوام اصلن ديگه . الان خوبم تازه . اين يعني حالم خوبه !
و خودم مي دونم فقط كه اين يعني حالم خوبه يعني چي واقعن !
بيا اينجا بشين هر چي فحش بلدي تو دنيا رو رديف كن مي خوام همرو نثار اون دكتري بكنم كه آمپول ويتامين ث ميده بعد با نامردي تجويز مي كنه حتمن عضلاني زده بشه ... :(
ميگن يه مرضي هست كه وقتي آدم بهش دچار مي شه ديگه نمي تونه واقعن اون چيزايي رو كه مي خواد بگه . يا واقعن اون چيزايي رو كه مي خواد بنويسه . درست همونجوري كه هستن . مرض وسواس انتخاب كلمات يا شايدم واقعن تموم ميشن يه جا واژه ها . كم ميارن . تو فرهنگ لغتهاي همه ي دنيا هم كه بگردي نمي توني يه سري لغت پيدا كني كه كنار هم بشن فقط يه جمله ، يه جمله ي كوچولو نه خيلي هم زياد و بزرگ ، فقط يه جمله كه اون چيزي رو كه واقعن داري احساس مي كني ، بيان كنه !