حالا همه ي اينا به كنار ، خنده دارترين اتفاق اين چن روزه اخير كه شاهكار بود در نوع خودش واقعن ، اين فيلتر شدن گوگل بود . من همون لحظه ي اول كه با تعجب و ناباوري به صفحه ي فيلترينگ روبه روم نگاه مي كردم ياد اون يارو افتادم كه بهش گفتن اينجا چي كار مي كني ؟ گفت پس كجا چي كار كنم ؟ ياد آوري اين موضوع باعث شد كلي بخندم . البته نصف خنده هام از حرص بود. جالبه كه بعدش اعلام شد فيلترينگ گوگل فقط يه اشتباه بوده . من از همين جا بهشون اعلام مي كنم كه غلط كردين كه فقط يه اشتباه بود . يه كاره كاملن حساب شده در دراز مدت بود اتفاقن ، اما خيلي زود خودتونم فهميدين كه چه غلطي كردين !
چين تنها كشوره تو دنيا كه گوگل توش فيلتره !!! اونم فقط به خاطر گوگل ارت ، چيزي نمونده بود كه تو اين مورد هم كلي معروف بشيما ...
اينجا چيكار مي كني ؟ پس كجا چيكار كنم ؟؟؟!!!
*
كشتي قاسم رضايي رو گوش مي دم دارم ... داره مي بازه به سلامتي ... طهماسبي هم نيمه ي اول رو باخته تا الان ! آخيش رضايي يك امتياز گرفت، ...باخت ، طهماسبي دو امتياز گرفت آخ جون !! خوبيه طهماسبي اينه كه تا آخرين ثانيه ها ش ول نمي كنه و مبارزه مي كنه ...معمولن هم همين ثانيه هاي آخر امتياز مي گيره كاش ببره !،لااقل به خاطره اين كه حريفش آمريكاي خونخواره ، لعنتيا دو امتيازشو ندادن و باخت . اينا همش زير سر آمريكاست !
1 comments Tuesday, September 18, 2007, posted by Night sweat at 12:17 PM
ميم مي خواد خودشو لوس كنه كه رو مي كنه به باباش و مي گه و اينو بيرونش كنين از اينجا خوب .
باباش با همون جديتي كه هميشه داره يه نگاه به من مي ندازه كه نيشم تا بناگوشم چنان بازه كه انگار از اول خلقتم هيچوقت بسته نبوده ، يه نگاهم به ميم پسرش مي ندازه كه لبخندش مصنوعي و فقط محض خودشيريني رو لباشه ، و بعد مي گه تنها آدم زنده تو اين مجموعه اينه . فقط يه آدم زنده ي به تمام معني داريم اينجا ، اينم اگه بره كه ماها همه رسمن مُرديم !
من بلند بلند مي خندم و كيف مي كنم كلي ازين تعريف و ميم كوچيك هم مي خنده و ميگه خدا بهتون ببخشدش پس و بعد با دماغ سوخته از تو اتاق باباش ميره .
*
آقاي ح با يه جعبه ي شيريني اومد شركت و گفت دخترمو ديشب داديم رفت ،ما همه با تعجب بهم نگاه كرديم. من پريدم تو آشپزخونه و گفتم چي شد به همون خواستگاره قديميش ؟ چه يه دفعه اي پس ؟ آقاي ح خيلي جدي گفت نه يكي ديگه ديشب اومد . از شب قبل زنگ زدن گفتن ما فردا شب ميايم خونتون . فاميلمونن آخه . من ديروز كه زود رفتم واسه همين بود . رفتم ديدم ساعت 3 همشون اومدن يه آخوند هم با خودشون آورده بودن . بعد صحبت كرديم يه كم . بعد دخترم و پسره رفتن يه نيم ساعت تو اتاق و با هم حرف زدن و اومدن بيرون گفتن خوششون اومده از هم . همونجا هم آخونده صيغه رو خوند و تموم شد . ديشب هم از ما خداحافظي كردن و همشون رفتن ، دخترمو هم بردن با خودشون !!!
من كه شيريني تو گلوم پريده بود نمي تونستم حرف بزنم ولي واو با تعجب پرسيد كجا بردنش ؟ آقاي ح با خوشحالي گفت خونه ي پدر مادره پسره ديگه . ! من گفتم تو دخترتو همين ديشب فرستادي خونه ي پسره كه هنوزم درست حسابي نمي شناسيش ؟ نه تحقيقي نه سوالي هيچي ؟ گفت آره خوب مگه چيه ؟ ما رسممونه !!!!!!!!
تازه پسره هم اينقدر خوب بود كه نگو ... حالا تو جشن عقدش بياييها ... مي خوايم كلي برقصيم !
من و واو هم بهم نگاه كرديم و كلي خنديديم و هنوزم در تعجبيم آيا آقاي ح پدر عروس بود ؟ كه كلي خوشحاله دخترشو ديشب با خودشون بردم و بيشتر تو فكر رقصيدن سر عقده ؟؟؟؟
اين تلفناي سپيده دمي تو اين تلفناي دقيقن ساعت پنج و خورده اي تو، شايد به قول خودت برات عذاب آوره چون منو بيدار مي كني ولي براي من ... آخ كاش مي تونستم دقيقن واست توضيح بدم تو همون دو سه دقيقه كه صدات رو مي شنوم و بعد دوباره مي خوابم تا وقتي كه دوباره بيدار مي شم و حاضر مي شم كه برم از خونه بيرون و تا آخره شب كه باز بر مي گردم تو رختخواب ،با من چيكار مي كنه ...
بهم اطمينان مي ده كه مي تونم هر جا كه مي خوام برم ،يا حتي اگه دلم خواست بپرم ،چون تو منو ميگيري . قبل از اينكه بيوفتم .مچ پاهام انگار هميشه تو دستاي توست و من مطمئنم به هر جا سرك بكشم باز سرجاي خودم بر مي گردم . چون تو منو گرفتي و نميزاري ديگه گم بشم يا بيوفتم
...
با اين وجود ديگه هيچ چيزه آزار دهنده اي ، مطلقن هيچ چيز آزاردهنده اي براي من وجود نداره ، حتي وقتي ازم دوري و كمابيش بي خبرم ازت. انگار همه ي بديها و همه ي چيزاي آزاردهنده و حتي حيرت حاسدانه ي مردان ، تو حرارت اين فضاي اطرافم ذوب مي شن ...شادي كه وجودم ازش پر شده خيلي خيلي محكم تر و قوي تر از اين حرفاست
هنوز هم داري تو خامي خودت زندگي مي كني ، اينو نه فقط من بلكه همه ي ما مي دونيم . عرصه ي كامل تيرگي و خفه شدگي مجال هيچ چيزه ديگه اي رو بهت نداده و من ديگه حتي دلمم واست نمي سوزه ! اين موضوع داره مغزم رو نوازش مي ده .
غین عزیز تر از جانم از آنجایی که از دیشب هیچ کدام از پیامهایم ارسال نشد لاجرم اینجا پاسخت را می دهم .آقای آ خوب هستن انگاری ، نه خبر دارم ازشان و نه بیخبرم ، در درد دلتنگی و بیخبری و نگرانی می سوزیم و دم بر نمی آوریم .همین هفته یا نهایتن هفته ی آینده روزگار هجران بسر می آید انشالا .گفته بودی با شین هستی . می خواستم بپرسم بالاخره دیدیشون یا خیر؟ و می خواستم بگویم سلام مرا هم به ایشان برسانید . خواهرشان هم هفته ی دیگر می آیند اینجا . فقط جای شما و ی خالی خواهد بود. و درباره ی آن خانومه گفته بودی که می روند سونوگرافی و همچین که می فهمد بچه اش پسر است با ذوق می پرسند اسمش چیست ؟ بانو بسیار خندیدن و پارچ آب از دستشان ول شد بر روی زندگیه من ! بسیار هم سلام برایتان فرستادند و گفتند دلشان همچو دل من بسیار برایت تنگ شده است و خواهش کردند هرچه سریعتر به اینجا بیایید تا دیداری تازه نماییم . زیاده عرضی نیست ، سلام برسانید به والدین گرامی و همینطور به ی نازنینمان .
کاف گرامی پیامهایم برای شما هم ارسال نشد . من خوب هستم و بهتر شده ام ممنونم و ملالی ندارم جز دوری ...! و امیدوارم جشن تولدتان خوش گذشته باشد و تبریکات مرا هم بپذیرید. کیک هم اصلن قابلی نداشت . ممنون که یادم کردید .
قاف میم معروف به جیم : تبم قطع شده ، اما چون به شدت استخوانهایمان درد می کند هنوز نمی تونم به سوالتان پاسخ درستی بدهم . در ضمن مار بگزد زبانتان را که خلقی در آسایش باشند .
ف عزیزم . دکتر چ به مسافرت خارج رفته اند و تا ده روز دیگر نمی آیند. من خودم ده روز دیگر وقت دارم . حتمن با شما هماهنگ خواهم کرد تا با هم به آنجا برویم . نگران نباشید و اینقدر فحش حواله ی بنده نکنید .
الف الف دوست مهربان و خوب من . شرمنده از اینکه پاسختان را ندادم . سه شنبه حتمن به دیدارتان خواهم شتافت اگر عمری باقی ماند تا قراره کلاسهایمان را بگذاریم .
و عزیزم نوشته بودی ماه رمضان آمد و می خانه به فاک رفت ! امیدوارم غم آخرتان باشد !می بوسمتان
0 comments Saturday, September 15, 2007, posted by Night sweat at 11:38 PM
نمی دونم چه اتفاقی دقیقن افتاد که باعث شد من بشینم و یه صبح تا عصر روز تعطیلی رو وقت بزارم و کامپیوترمو بعده دو سه ماه درست کنم . بعد همش فکر می کردم میام میافتم رو اینترنت و کلی جا می چرخم و می گردم و می خونم و حالشو می برم . اما اصلن دست و دلم به هیچ کدوم ازین کارا نرفت . از وقتی این ایرانسلو گرفتم ایمیلامو تو تاکسی و اتوبوس چک می کنم و نهایتن چن تا کاره فوری انجام میدم . میام خونه دیگه حس هیچ کاری نیست . یک تغییر اساسی تو دکوراسیون اتاقم هم افاقه نکرد . میام خونه حتی یه موزیک هم گوش نمی دم . تحملشو ندارم . نه کتاب نه درس نه فیلم نه موزیک نه اینترنت نه نقاشی . فقط فکر می کنم و اجازه می دم تخیلاتم تا هر جایی که عشقشون می کشه بپرن .گاهی هم یه چیزاییشو می نویسم . شاید به دردم خورد یه روز ! روزای اول که می خوندم نوشته هامو همش به نظرم آشنا می اومدن . اول فکر کردم طبیعیه چون اینا همش تخیلات خودم بوده که قبلن تو ذهنم بودن ، اما بعد فهمیدم نه اونا تلفیقی از ماجراهای دو سه تا کتاب آخری با فیلمای مورد علاقم هستن ! افتضاح بود . ولی حقیقت داشت که تخیلاتم همش دست خورده بود و اصلن به دلم ننشست . حالا تازه گی دارن یواش یواش از کتابا و فیلما فاصله می گیرن ! دارن جای خودشونو پیدا می کنن . دارن تخیلات من میشن تازه .دارم دوستشون می دارم تازه . چون تو هیچ کتاب و فیلمی پیدا نمی شن...
آنچه در مدت هجر تو کشیدم ، هیهات
1 comments Wednesday, September 12, 2007, posted by Night sweat at 10:27 PM
آهنگ جنون می زند این تار دلم

هر کی می فهمه چهار روزه مریض شدم و تب کردم و افتادم کنج خونه و از درد استخونام هیجان زده ام، با ملایمت می گه عیب نداره . اینا ازدوریه .بیاد خوب می شی !! امین آخرین نفری بود که اس ام اس زد تب عشقست و جگر سوز دوایی دارد .
داره باورم می شه کم کم که از دوری کسی ، از بی تابی و بیقراری و دلتنگی های تلنبار شده و بغض های نشکسته و غرور فهمیدن جور زمانه ، بیمار شدم !
دلم می خواد بمونم تو تختم .که از زخم های دنیای زخمی در امان بمونم . که پشت نور زنده ی طلایی ، احساس کنم رسیده و روشنم و نجات به سادگیه یک آرزوست .
تب منجمد کننده و متحرک کننده است . انگار چیزی از توی زمین بیرون می آید و درونم فرو می رود . بعد می شوم فکهای سردی که به هم فشار می آورند و گونه هایم را از تو می جوند. فقط وقتی تب دارم سختم میشه که به زمان اعتقاد داشته باشم .یه چیزایی می گذره و تموم میشه .یه چیزایی فقط می مونه . اگه تب نداشته باشم فکر می کنم یادآوری خاطراتمه .یه چیزی رو یادت میره . یه چیزی رو هیچ وقت یادت نمی ره . اما تو تب اینطور نیست . همه چی هنوز سرجاشه. نه فقط تو یاد من ، بلکه اونجا تو دنیا . و اینجور وقتاست که مطمئن میشم که حتی اگه بهش فکر نکنم یا حتی اگه بمیرم هم تصویر هنوز اونجاست . درست جایی که اتفاق افتاده .
وقتی تب شدیدتر می شه وچیزی نمی مونه که از حرارت تنم همه چیزای دورو بر آتیش بگیرند ،از لذت مطلق افسون زدگی خبردار می شم . ازچیزهایی که پشت چیزهاست. گاهی وحشت می کنم گاهی غمگین می شم . گاهی هم اونو مسلم می دونم . مثل تغییر ناگهانیه هوا!
0 comments Tuesday, September 11, 2007, posted by Night sweat at 11:14 PM

تحمل این چهار دیواری خردلی و سکوت و تاریکی اش سخت شده . و من یادم نمی رود چنگ زدن و عجزی که در دستها بود یادم نمی رود که چطور سایه هایمان در نور شمعها تمام دیوارهای خردلی را فتح کرده بودند .

یادم نمی رود و دگرگون می شوم ،طوری که هر چه جلوی چشمم می پرد، جاهایی ست که در آن جا می شد کنار هم بود ،

و هر چیز دیگری مثل دستگیره ی در، تابلوها، آینه ، غمی که در گوشه ها چمباتمه زده و گذشت زمان، انگل بود ...


یادم نمی رود که هر قدر هم که دندانهای تو و انگشتهای خیس به پیشواز می رفتند ، باز هم هیچ حد و مرزی برای درک آن شادی ساده ای که می توانست تکانت دهد نبود .

چه سست و چه زیبا و چه رها
0 comments Monday, September 10, 2007, posted by Night sweat at 9:29 PM
و این تصویر زنی است که ناگهان خالی می شود . زنی با یک حضور ذهن دیوانه که لحظه ای از یادآوری گذشته باز نمانده. زنی که زانوهای روی هم انداخته اش را تاب می دهد و چشمش را از تماشای رنج پنهان پس خنده ها بر می گرداند . انگار که رنج بیش از آن است که نگاهش بتواند تحمل کند ...

همه رفته اند و من با کششی که برای هم ساز کردن عواطفم ضروریست به مبارزه بر خواسته ام . با دلتنگی ، با شنیدن صدای خنده های بچه ها ، بانجواهای آرام او ، با صدای باز شدن در...